سهم من از آسمان دو پنجره کوچک است. سهم آسمان هم زیاد نیست؛
از من فقط یک جای پای روشن در دل خود نگه داشته.
خورشید که صبح قبل از باز کردن پلک سیاهی آرزو میکند کاش امروز مرا از مغرب بتاباند ...
و من با همین سهم اندکم از آسمان، با همین دو پنجره تنگ با همین دو چشم منتظر،
حرکت آرام و خستهاش را از مشرق به مغرب مینگرم و با خودم میاندیشم،
من زیر این آسمان کبود جز دو پنجره خالی چیستم؟
اگر او نباشد، اگر او نیاید جز یک هیچ حقیر چیزی از این باقی نمیماند.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج