کوچههای شهر را این روزها، ابری از خاکستر و درد پوشانده بود. امت رسول خدا(ص) بی اویی را تجربه میکردند.
مدتی از رفتن او گذشته بود و از خانهی دخترش، جز صدای گریه و اعتراض به آسمان بلند نبود.
انگار مهی از جنس غفلت و فراموشی خاطرهها را از یاد همه برده بود؛ احترام را، غدیر را، حتی رسول را!
سقیفه، از جانب خویش خلیفه مشخص کرده بود و شقی، در کوچهها از مردم بینوای فراموشکار، بیعت میگرفت. گاهی با رضایت گاهی به زور تازیانه.
5 نفر مانده بودند در مدینه تا خلیفگی خلیفهی ساختگی به رسمیت برسد. شقی، پیش خود میدانست جانشین برحق رسول کیست و مانده بود چگونه علی(ع) را وادار کند به بیعت! میدانست علی حق را ناحق نمیکند.
بهترینهایش را خبر کرد و نقشه ریخت...
حسین(ع) دستهای زینب را گرفته بود و برایش از خاطرات جدشان میگفت. حسن(ع) با یادآوری خاطرات، میان خنده میگریست.
علی(ع) دست بر سر ام کلثوم میکشید که چشمهای کوچکش را دوخته بود به اشکهای چشم مادر و همزمان با او اشک میریخت.
علی(ع) آهی کشید و رو به سوی قبر رسول کرد. امروز سفارش رسول خدا(ص) را در جمعآوری قرآن به پایان رسانده بود. اما مردمان بیقدر، شقیترین امت و دوستداران او، نپذیرفته بودند آیات روشن حق را. دیگر هرگز رنگ این قرآن را نمیدیدند مگر مردمی که قائم آل محمد(ع) را میدیدند.
علی(ع) نگاهی به فاطمه(س) انداخت که گونههایش در اثر بیخوابی و اشک، سیاه شده بود.
نگران فاطمه بود با فرزند در شکمش. از وقتی که تنها بر پیکر پاک رسول خدا(ص) نماز خوانده بود، هر روز مصیبت تازهای بر سرشان باریده بود. هر چند علی(ع) از قبل میدانست... بارها پیامبر خدا به او گفته بود از قدرنشناسی امت.
کبودی تازهای گونهی فاطمه(س) را پوشانده بود و علی(ع)، هر بار با دیدنش خون میخورد. فاطمه(س) حقش را از فدک خواسته بود، چنین سیلی ظالمانهای حق او نبود...!
در میزدند!
صدای شقی را از پشت در تشخیص داد. مغیره بن شعبه نیز بود!
-ای علی! در را بگشا و برای بیعت بیا!
علی(ع) بارها پاسخ او را داده بود. دندان بر جگر صبر نشاند و منتظر ماند. شقی با پا بر در کوفت! فاطمه (س) طاقت از کف داد و با بیتابی فریاد زد:
-ای شقی! چرا نمیروی و ما را با مصیبت خود تنها نمیگذاری؟
نعرهی شقی از پشت در میآمد:
-در را بگشا والاّ آتش میآورم و خانه را میسوزانم!
-ای شقی! از خداوند نمیترسی و میخواهی بدون اذن داخل خانهی ما شوی؟
عمر نعره زد و هیزم خواست...
امیرالمومنین، شقی را بر زمین خواباند و شمشیر را زیر گلویش گذاشت. چگونه کسی جرات کرده بود بر ریحانهی رسول و همسر حیدر کرار دست بلند کند... محسن او را...؟!
کاش رسول خدا وصیت نکرده بود به صبوری...!
مقداد آمد و ابوذر و سلمان و زبیر! همه دست به شمشیر بردند و منتظر نگاهی از علی (ع) بودند. علی(ع) از بدن آن بیچاره فاصله گرفت. شقی جان گرفت. بلند شد و نعره زد و شمشیر کشید. نگاهی کرد به حریف! قَدَر بود! بیحرکت ماند.
علی(ع) آهی کشید و اشاره کرد شمشیرها را فرو بیاورند. به خاطر اسلام، باید صبر میکرد.
زهرا(س) به کمربند علی آویخته بود. رد خون از خانه تا کوچه کشیده شده بود. دست علی بسته بود. چشمهایش پر از خون و اشک.
نگاهش به نگاه فاطمه دوخته شده بود و گاهی نعره میزد بر سر مغیره و گاهی نعره میکشید بر شقی.
فاطمه(س) با بازوی شکسته و رحم از نفس افتاده و سینهی آغشته به خون آویخته بود به رهبری که مردمانش چنین مظلومانه میبردندش برای بیعتی نامشروع.
صدای چکمه و فریاد علی و نالهی زهرا و آه حسن یکباره کوچه را فرا گرفت...
-علی! بیعت کن و گرنه تو را خواهم کشت.
حسین(ع) با گونهی خیس از اشک رو به حرم رسول الله کرد.
-یا جدّاه! ما را ببین که چگونه بییاور شدهایم؟!
- گریه نکنید! به خدا سوگند جرات چنین کاری را ندارد.
ساعتی بود میان ابوذر و مقداد و سلمان با شقی و خلیفه ی اول، بحثهایی بود. چیزی نمانده بود سلمان هر آنچه پیامبر خدا(ص) به او آموخته بود دربارهی علی(ع) برملا کند. صدای «ساکت باش!» علی(ع) او را به خود آورده بود.
چیزی نمانده بود خون ابوذر میان مسجد ریخته شود. آخرش به امر علی(ع) همه با اشک و کراهت دست به بیعت داده بودند.
مانده بود علی(ع)
فاطمه(س) از در مسجد داخل شد. زار و شکسته و خرد... اما استوار برای جان فشانی و درد.
-ای گروه ستمکار و نیرنگ باز! دست از پسرعمویم بدارید!
اگر دست از این ظلم برندارید به خدا قسم، مو پریشان میکنم و آهی از سینهی پر درد بر میکشم که زمین و زمان را بسوزانم...
سلمان، لرزش دیوارهای مسجد را میدید. بلای خدا را نزدیک دید.
- ای سیدة النساء! شما اهل بیت رحمت هستید! دست از این کار بردارید.
زنان حرم داخل مسجد شدند.
-ای بتول عذرا دست از این کار بردار.
فاطمه(س) از رمق افتاده و نیلوفری، دست دراز کرد و دست حسین(ع) و حسن(ع) را گرفت.
شقی، دست علی(ع) را کشید و در دست خلیفه ی اول گذاشت. دستهای علی را باز کرد. علی(ع) با شانهی خم، در دل میدانست باید برای این مصیبت تازه، تا همیشه صبر کند.
فاطمه(س) به خانه میرفت تا برای همیشه آرام گیرد...
منبع: 14 معصوم علامه مجلسی، صص 232 – 260
پ.میعاد