دوستیمان بیصدا بود. بیصداتر از بال زدنهای فرشتگان. در عالم خیال، فرشته کوچکی بودم که دلتنگی برایم معنا نداشت. عشق و نور و امید بند بند وجودم را در احاطه خود داشت. دنیا همه سبز بود و نیلی پرتو بودنش. انتظار و وصالم تواما شیرین بود. شیرینتر و گواراتر از شهد و عسل.
اما چنان که پرده خیال را کنار زدند و کره خاکی را با تمام سیاهیهایش نشانم دادند، بالهایم را یکی یکی چیدند، آن هم در پاییزی که فکرش را نمیکردم. میخواستم به خود بقبولانم که برای پر کردن دایره باورم از رنگ سرخ و سبز و نیلی، رنگی پررنگتر از سفید وجود ندارد. سفیدی که دوستی آن را مهیا میکرد، عشق آن را پررنگ میکرد، و انتظار آن را جلا میبخشید. اولش باورم نمیشد. یعنی به نفعم بود که باورم نشود. اما چه کنم که باورم نیمه پر شد! ابتدا که شروع به نگاشتن کردم، و الفبای انتظار را بر روی کاغذ پیاده نمودم، گمان میکردم خیالم به حقیقت پیوسته. فکر میکردم همدمی را که همیشه به دنبالش بودم، تا نامههای سر به مهرم را به دست امانتدارش بسپارم و روانه صاحب نامهاش کنم را یافتهام. با خود میگفتم، حالا دیگر احساس دلتنگی نمیکنم. و تمام گفتهها و ناگفتههایم را با همدل و همرازم یکی میکنم. اما... اما نمیدانم، چرا پاییز دلم این قدر زود آمد. زودتر از بهار. عشقها و نورها که همبازی خیالات و اوهام در دنیای زیباییها بودند جای خود را به غمی سنگین در دنیای خاکی آدم بزرگها داده بودند. گاهی این غم چنان بر کنارههای احساسم میکوبید که من ابری میشدم و میخواستم ببارم. و این باریدن، سر فصل حاصلخیزی و بهاری زیبا به دنبال داشت.
در این کره خاکی پر از جداییها و فراقها, پر از نا ملایمات و از یاد بردنها، پر از خاطرهها و پندها و بر باد دادنها، چه باک از تنهایی و فراق؟
یگانه چیزی که تاریکی و خلوت خلا را گلستانی از گلهای یاس و شقایق و نرگس میکرد، انتظار بود. انتظار...
انتظاری که همه از دست رفتهها را دوباره نوید آمدن میداد. پاییز کهنسال را نوید بهار و بهار شدن میداد. سیاهیها را نوید سرخ شدن، سبز دیدن، و نیلی چشیدن.
هم اکنون نیز به این امید سرفصلها را یکی پس از دیگری میگشایم که انتظار از یاد رفته را دوباره به دلهای سیاه اندودمان باز گردانیم و خیالهای شیرین و ناب کودکیمان را حقیقت زندگی جوانیمان نماییم.