دلم برای خدا تنگ شده است. ندای درونی را میشنوم که میگوید، بنشین. کمی با او از زبان دل سخن گو. شاید دلتنگی به پایان رسد و یا حداقل مرهمی باشد تا سیاهیهای این دلتنگی کمی زدوده شود ولی هر چه هست برای او دلتنگ دلتنگم. نمیدانم چرا امشب اینقدر هوس کردهام با خدایم تنها سخن گویم. دلم میخواهد امشب قربان صدقه خدا بروم. به خدا بگویم واقعاً از ته دل دوستت دارم.
حلقه اشک را مهمان چشمانم کنم و لب خود را بگزم و به او نگاه کنم و بعد از مدتی که کمی از رؤیتش سیراب شدم، زبان دلم را به کار بیندازم و از او بپرسم، عزیز! از دستم ناراحتی؟ دلت از من گرفته است میدانم و آهی از ته دلم بکشم و به احترام عزیز، آن را آهسته بیرون دهم و آه به احترام، بریده بریده و آهسته بیرون بیاید و باز به نظاره بنشینم. چیزی نمیبینم، هیچ چیز. ولی تمام وجودم از دلم گرفته تا سلولهای چشمم احساس میکنند در مقابلش نشستهام و به همین خاطر همه نظارهگر اویند.
دلم از روی عشق زار زار مینالد. گریه دلم گریه ایست بسیار شیرین. ای کاش هرشب دلم بدین حال گریان باشد. گریه دل را دیدهای؟ مسلماً دیدهای امشب از اول شب دلم چنین گریان است. شاید عزیز از گریههای دلم و شاید از چشمانم و نمیدانم شاید از کلامم دریابد چه سخنهایی با او دارم ولی هر چه هست این را میدانم که دیگر بیشترازاین توان گفتن ندارم .
ای عزیز خود دریاب سختیهایم را و خود به هر زبان که دوست داری جوابم بده که دوست دارم هرچه را تو خواهی.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج