من آن رو سیاهی هستم که دل خویش را به غیر تو سپردهام ....
همان مدعی محبت تو که لحظههایش را بی یاد تو سپری میکند...
من آن کسی هستم که بارها او را از سیاهیها نجات دادی ولی باز هم خود را به سوی آنها کشید ...
من همان گنهکاری هستم که به واسطه تو زمین اجازه گام برداشتن را بر روی خویش به من داده ...
من آن سرگردانی هستم که بی وجود تو در این تاریکیها گم خواهم شد ...
میدانم گنهکارم و روسیاه ...
اما فضل کرم تو امیدوارم کرده است و با این همه رو سیاهی به آستان مبارکت دست نیاز بلند کردهام و به امید دستگیری نشستهام ...
مرا ناامید مگردان ...
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من، در این دیار هزاران غریب هست