از وقتی که یادم میآید میگویند: میآیی. همه میگویند: میآیی،
من هم میدانم میآیی؛ ولی نمیدانم در صبح میرسی یا باید بیایی تا صبح. آخر، من خستهام؛ خسته تمام صداهای شهر؛ خسته از تنفس هوای آلوده؛ خسته از سیاهیها.
تا چه وقت باید نیامدت را از قاب جاده به تماشا بنشینم. تا چه وقت باید چشمهایم را به جاده بدوزم. تا چه وقت باید جمعهها را بشمارم.
کاش میآمدی، تا طنین گامهایت را میشنیدم! کاش میآمدی تا پریشانی غزلهایم سامان میگرفت! کاش میآمدی، تا آدینههایم رنگ غم نمیگرفت! کاش میآمدی، تا چشمهایم آمدنت را به تماشا مینشستند!
سالهاست که راههای بینشان، نوری ندارند و روشنایی حضورت را میطلبند. سالهاست که دارم میان تاریکیها و خستگیها دست و پا میزنم.
بهار من، کاش میدانستم دوریات تا کدام جاده ادامه دارد!
فردای سبزم، تا همه من تباه نشده بیا! بیا و مثل نسیمی بر کویر دل من ببار.
بیا تا رؤیای آن مرد میآید تعبیر شود.
بیا تا همه غزلهای من از هم نپاشیده بیا.
سامان غزلهایم بیا.