مولایم!
از این همه نامردمی خستهام
خسته و دل شکسته!
میگفتند: کسی میآید!
اما نیامدی ...
دیگر خستهام
خسته از بد بودن و خوب گفتن
چقدر زنده ماندن سخت است وقتی برای تو باشد و نخواهند که برای تو باشد
چقدر سخت است وقتی برای تو بخوانم، برای تو بگویم، برای تو زندگی کنم، اما
تو نیایی و من بیپناه
در دادگاه شهر، به اتهام دیوانگی
حکمم دهند و دورادور شهر بگردانندم و عاقلان سنگم زدنند
مولایم!
میخواهند که تو نباشی
میگویند نبودنت به نفع همه است
اصلا میگویند نیایی بهتر است!
اما جانم!
اگر تو نیایی مرا چه میشود؟
میگویند: افسانهای بودهای که من باورت کردهام
اما مولای من!
میدانم که اینگونه نیست، هست؟
میدانم که به زودی میآیی، نمیآیی؟
بگو خموش شوند، که دیگر شنواییم را یارای شنیدن نیست
دیگر رسوایت هستم، رسوایت شدهام
بگذار هر چه میخواهند سنگم زنند
مولای مهربان شبگرد کوچههای غریبی!
آنقدر بر سر راهت مینشینم
تا شبی از شبهای تنهایی
شبی که ببینی دیگر یتیمی بینان شب نمانده و همه را تو نان دادی
آن شب، بر سر راهت یتیمی میکنم
آنقدر که بدانی به نان شبم محتاجم
آنقدر که قرص نانی برایم بیاوری
و من به پایت بیفتم
و گوشه ای از عبایت را
که بوی ردای محمد(ص) میدهد
ببویم و ببوسم و بر دیده نهم
میبینم آنروز که بر میدان شهر ایستادهای
و دادخواهیمان را پاسخ میگویی
آنروز حتما این دیوانهات را میبینی
دیوانهای که حکمش دادهاند و دورادور شهر میگردانندش و عاقلان سنگش میزنند
آنروز به دور تو میگردم
که همه سنگم میزنند، جز تو
میگویند صبر کن!
اما میترسم، میترسم از این که در این نامردمیها، صبر نیز بر من خیانت کند.
بر سر کوچه یتیمی مینشینم
مولایم!
یتیمی بینان مانده، نمیآیی؟