به شوق آمدنت چه اسفندها که دود نکردم و چه سبزه ها یی که سبز نکردم...از شرق بیایی یا غرب...چه فرقی دارد مولا؟ وقتی همه ساعت های شماته دار با قدم های تو به ضربه در می ایند...وقتی همه ثانیه ها بوی حضور تو را میگیرند.
مگر فرقی دارد به نرده های کدام ایستگاه تکیه داده باشم وقتی همه قطارها سوت آمدن تو را سر میدهند!
عادت کرده ام جمعه ها ندبه بخوانم ونذر آمدنت صدقه ای بدهم ...این جمعه ها بهانه است...گاهی دوشنبه ها وسه شنبه ها و چهارشنبه ها و یا نه...همه ی هفته را در انتظار دیدنت پشت سر میگذارم....
وقتی دفتر عمرم را ورق میزنم ...وقتی به صفحه های سبز زندگی ام نگاه میکنم....وقتی رد پای تو را لابه لای همه برگ ها می بینم چقدر خوشحالم که زیر سایه ی نگاه تو نشسته ام...دعایم کن مولا...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج