بی تو کوچه چشمانمان ابری است و سایه های غم انگیز یتیمی و تنهایی، چشمان کوفه را به گریه می خواند.
گام بر سپیده می گذاری و می گذری از لحظه های روشن چشم های غمگین شهر .
هیچ چیز تاریکی اندوه محراب را روشن نمی کند، هیچ چیز جز خورشید به خون نشسته پیشانی روشن تو .
چشم های کوفه می بارد اندوه سرشار نبودنت را.
چشم های کوفه می بارد فراق مردی را که امیر مومنان بود و پدر مهربان یتیمان، او که قلبی به بزرگی عشق داشت و کلامش نهج بلاغتی بود، چراغ راه عاشقانش .
شهر، پیراهن عزا به تن دارد و آسمان می بارد اندوهش را. بوی غم بر می خیزد از خاک باران خورده و تو چون پرنده ای، هر لحظه در آسمان اوج می گیری.
تو می گذری و چشم های شهر یتیم می ماند.
تو می گذری و اوج می گیری تا هر چه ستاره، تا خورشید.
اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اخم نکن به روزگار فرزند آدم چطور دلت میآید! روزگار را من و تو میسازیم.
بیتابی پاییز را هم بگذار به حساب پریشانی او در غم بهار.
ما لابهلای سرزمین دلمان بذر محبت کسی را کاشتهایم که بودنش امان است برای زمینیها، آسمانیها،
صاحب الزمان است.
امّا یوسفمان را در کوچههای غفلت دل گم کردهایم با همین گاهی دلولپسیهای کار.
این درختها که زرد شدهاند سبز میشوند.
اخم نکن به روزگار،
خورشید همین حوالیست.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج