راستی نکند که فردا در گیرودار معرکه، همین سپاه اندک نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتی که پشت پدر را شکست، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبی را یکی یکی خرید و او را تنها و بی یاور ناچار به عقب نشینی و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویی.
خوب است در میانه ی نمازها سری به حسین بزنی، هم دیداری تازه کنی و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاوری. اما نه! انگار این بوی حسین است، این صدای گام های حسین است که به خیمه ی تو نزدیک می شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار می زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع می کند. همیشه همین طور بوده است. هر بار دلت هوای او کرده، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایی ات افزوده. تمام قد پیش پای او بر می خیزی و او را بر سجاده ات می نشانی. می خواهی تمام تار و پود سجاده از بوی حضور او آکنده شود.
می گوید:
" خواهرم در نماز شبهایت مرا فراموش نکنی."
و تو بر دلت می گذرد: چه جای فراموشی برادر؟ مگر جز تو قبله ی دیگری هم هست؟ مگر زیستن بی یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگی بی حضور خاطره ات ممکن است؟
و اکنون چه خوش است روشن ضمیری کسانیکه در پس هرنماز
خاضعانه می ایستند و بر امامان خویش سلام می دهند و صلوات نثار می کنند:
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا صاحب الزمان
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج