گفتم بنویسم به یاد تو،
یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام .
گفتم بنویسم با عشق به تو،
یادم آمد هنوز عاشق نشده ام.
گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع،
یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام.
گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت.
گفتم:
اللهم عجل لولیک الفرج.
صبح جمعه بود نه، سحر بود هنوز سپیده نزده بود دمدر حسینیه که رسیدم مو به بدنم راست شد، این همه آدم، این همهمنتظر تو بُهت بودم، یه دختر بچه 4-5 ساله دست بابابزرگشو گرفته به سمت حسینیه حرکت میکنه کمی دورتر یه زوج جوون... اون طرف تر یه مادربزرگ عصا زنون... داشتم جمعیت و نگاه میکردم دخترک به بابابزرگش میگفت: بابام میگه اگه همه برا آقا دعا کنن میاد، اینجا که خیلی آدمه یعنی امروز آقامیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صورتم از اشک خیس خیسشد. تو دلم از آقا خجالت میکشیدم...