نگاه خیس نرجس دوخته شده بود به بهترین مرد. گاهی همانطور که نگاهش را دوخته بود به او، با سر انگشتهای لرزانش اشک از گونه میسترد. اگر مرد اینچنین او را تنها می گذاشت...؟
مرد با دست لرزان اشارهای به او کرد. نرجس به طرفش دوید. عقید(1) جوشاندهای را که درست کرده بود به دست نرجس داد. بغض بیامانی گلوی نرجس را میسوزاند.
شوهرش با تلاشی از سر مهر به رویش لبخند زد. نرجس لبخند شوری زد. جوشانده را با دست لرزان گرفته بود و نشسته بود بر بالین امام.
امام دست دراز کرد و جوشانده را از او گرفت. نرجس وحشت زده دید دستهای مرد شجاعش چنان میلرزد که جوشانده نزدیک بود از پیاله سرریز شود. با اینحال امام جوشانده را به لبانش نزدیک کرد.
آه نرجس بلند شد. صدای برخورد دندانهای امام با کاسه مثل سیلی در گوشش پیچید. در دل نفرین میکرد به کسانی که مردی اینچنین مهربان و خردمند را به آتش کینه سوزانیدند! در دل میگفت: «خدای حَسن! بسوزانشان«
امام آهی کشید و عقید را صدا زد. عقید با چشم پر خون بر بالین ارباب حاضر شد. امام با انگشت اتاقی را نشان داد و گفت:
- داخل این اتاق میشوی، کودکی را در سجده میبینی. او را نزد من بیاور.
امام نگاهی به چشمهای نرجس کرد. هر چند روزهای او با نرجس کوتاه بود اما، چنان دل نرجس به دل امام گره خورده بود که برای حرف زدن با او نیازی به سخن نداشت.
نرجس نگاهش را خواند. به طرف اتاق رفت تا آخرین بازمانده از نسل آسمانی را تا بالین پدر همراهی کند. تکیه بر دیوار اتاق داد و عقید را دید که محو تماشای اوست. کودکش میدانست امام او را خواسته است؛ نماز کوتاه کرد. عقید نگاهی به نرجس خاتون کرد. نرجس دست نوازشی به سر پسرش کشید و با افتخار دستهای او را به دست گرفت.
مهدیاش، وقتی پدر را دید سلام کرد. نگاهش هرچند محزون، اما صبور بود. این غم هر چند عظیم ولی آخرین غمش نبود...
امام تا چشمش با او افتاد، گریست. اشک چون باران از ناودان چشمش بر صفحهی گونه میچکید. حرفهای ناگفتهی بسیار میان او و تنها باقیمانده از نسلهای خدایی مانده بود.
وقت کوتاه بود و اشتیاق ماندن بسیار...
ماندن برای بیشتر بوییدن موعود جهان،
ماندن برای جنگیدن در راه رهبری چون او که میرفت بر باطل بتازد...
ماندن برای نگاهی چند لحظه بیشتر به رخسارهی پیامبر گونهاش...
وقت کوتاه بود و مقصد دور...
مقصد دور بود و راه تاریک و مردم گمگشته...
اما او مدتها پیش سر تسلیم در برابر حکمت پروردگار فرو آورده بود.
امام میان اشک گفت:
- ای سید اهل بیت! آبم بنوشان! به دیدار خدایم میروم.
مهدی، جوشانده از دست لرزان پدر گرفت، سر او را به دامان، نگاهش را از مادر... آب به رگهای تشنهی پدر ریخت.
نرجس، میان گریه خندید! میدانست مهدیاش همیشه به لبهای تشنه آب خواهد داد... (2)
پی نوشت:
1 خادم امام حسن عسکری (ع)
2 منبع روایت: منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ص 1331
پ.میعاد
شهادت امام حسن عسگری(ع) تسلیت باد
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج