سلام آقا
عصر جمعهتان به خیر! راستش ما که به خیر گذراندیم جمعهمان را و هیچ غممان هم نبود و یادمان بود یا نبود که «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ»، فرقی نداشت، چون «إن کُنتُم مُؤمنین» نبودیم!
به ما که خوش گذشت و خدا کند به شما هم خوش گذشته باشد. خدا کند آن سیصد و سیزده نفر طی کرده باشند راههای پر پیچ و خم لیاقت را و رسیده باشند «مِن أَقصا المَدینَة»، هر چند من و امثال من، هنوز اندر خم یک کوچهایم... خدا کند این آخرین جمعهای باشد که غروبش دل آدم را میفشرد، آنقدر میفشرد که تنگ میشود... تنگ تنگ. خدا کند «ربِّ أرنی»هامان رسیده باشد به عرش اعلا و خدا نکند که در جواب دعایمان گفته باشید: « لَن تَرانی» که «لا اُخبرنا بِفضلکَ عنکَ»...
من در خلوت خویش عکس تو را به دیوار آویختم. هر صبح دستمال اشکآلودم را بر سر و روی آن میکشم تا غباری از رهگذر عمر من بر دامن او ننشیند.
هر که میآید اشتیاق مرا به تو بیشتر میکند. بیوفاییها مرا به یاد وفای تو میاندازد. نازیباییها ذائقه مرا بیمار کرده است. و من هیچگاه نخواستم عکس تو را از قاب اشک بیرون کشم و میان خنده و گل بنشانم. خنده را دوست دارم که اشارتی است به شادی روزگار وصل گریه را دوستتر میدارم که حکایت امروز ماست. گریه و خنده دو بال کبوترهایی است که هر روز بر بامی مینشیند و از آنجا افقهای در خون را قرائت میکنند.
مرا که در خلوت تو زیستهام از نگاه خود نینداز. اگر تو را هزار یار فداکار است من جز تو ندارم. اگر موعود به موعد خود وفا نکند این رسم را از قاموس الفاظ خواهند سترد. بد بودن مرا بهانه مکن. خوبی خود را ببین و تلخی فراق را. ببین که چسان در دست من تسبیح نذر میچرخد و قرار ندارد. ببین که چگونه از عشق پشیمانم میکنند.
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
نمیدانم کی خواهی آمد، آشنای دل! تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم گذاشتی و احساس حضورت مرا مدهوش کرد. همه نوشتهها تو را گفتهاند و همه کتابها تو را خواندهاند، ولی کمتر چشمی تو را دیده است. تو سرچشمه بهترینهای عالم هستی، مرا خوب میشناسی، ولی من هنوز نمیشناسمت. تو را نمیتوانم بیابم، تو احساس گم من هستی که در روز جمعه، بر منطق احساس من جاری میشوی، هیچ میدانی، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت؛ چون حضور تو را حس کردهام، ولی ظهور تو را هنوز نه، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود. حضور تو آنقدر وسیع است که حتی در افق نگاه خزانزده غرب نیز میتوان تو را فهمید. نمیخواهم دلم را با چیزهای سر درگم، گرم کنم. شب ها که باران به احساس سبز شالیزاران قدم میگذارد و مترسکهای لب جالیز، سرما را پخش میکند و سر انگشتانم اقامتگاه پرندگان مهاجر میشود؛ تو نیز برمیگردی. دلم راضی نمیشود تو را لابهلای خطوط کتابها جستجو کنم. رد پای تو روی دل من است و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را آب کرده است. تو میآیی. میدانم که میآیی، اصلاً در دفتر حضور تو، ظهور تو حک شده است. بگو راست میگویم. امروز مثل دیروز نیستم و فردا مثل امروز نخواهم بود؛ چون میدانم مرا میخوانی. سرنوشت من این است که منتظر بمانم و تو منتَظَر. باور کن هیچ تردیدی ندارم؛ زیرا همه سلولهایم، همهی نفسهایم، سرنوشت غدیری است که مرا شیعه ساخت و آغاز دلشورگیهای مولایم علی(ع) شد. مولا جان، اینها سرگذشت نیست، اینها سرنوشت است، سرنوشت غربت و انتظار...
شاید یادت بیاید که چند رهگذر ناشناس با عطر نرگس و طعم یاس از کنارمان گذشته و ما به رسم عادت، او را نشناخته، حتی شاید به او تنه زدیم و با یک ببخشید ساده از کنارش عبور کردیم
یا با حوصله در جواب سلام آشنایش سری تکان دادیم
شاید او را جایی دیده ای... فکر کن...
روزگاری است دراین کوچه گرفتار تو ام
با خبر باش که در حسرت دیدار تو ام
گفته بودی که طبیب دل بیمارانی
پس طبیب دل من باش که بیمار توام
می گویند می آیی...
میگویند میآیی و با ترنم صدای آمدنت دلهای دلتنگ عاشق وجودت را به جولان میآوری.
آقایم، در این دنیا هر کس از رازی برای تو میگوید و من از جمعهها برایت میگویم پلکان هفته را به امید رسیدن به خانه جمعه میگذرانم جمعهای که نه تنها متعلق به توست بلکه متعلق به من و تمام عاشقان میباشد.
میگویند میآیی و بغض یتیمان و بیکسان در آمدنت میشکند.
میگویند اسیران و دلباختگانت آزاد میشوند.
آری! با آمدنت زمین جولانگاه آرزوها در سرزمینی خالی از نفرت و کینه میشود.
من و تمام عاشقان وجودت برای جمعهای نه چندان دور دعا میکنیم.
ای سبزترین مرد رویاها .....
سالروز ولایت و امامت، حضرت مهدی (عج) را تبریک عرض می کنم
تو برای فرجت دست دعا را بردار
شیعه را ورد زبان آمین است
منتظرم! منتظر دلى از جنس نور، کسى از قوم خورشید! کسى از نژاد نفسهاى گرم! مردم نیز منتظرند! و غرق در لحظههاى انتظار، نیازشان را از لابهلاى نفسهاى حیران خود بازگو مىکنند. شقایقها منتظرند! منتظر کسى که آیینههاى مکدر زمانه را در هم بشکند و اشکهاى ارغوانى را از کوچههاى پریشانى نجات دهد. کوچهها نیز چشم به راهند! چشم به راه قدمهایى هستند که زخمهاى بىرحم گمراهى را از چشمان مردم پاک کند. کوچهها منتظر چشمان بارانزایى هستند که با قدمهایش جان مردم را به شبنم اشکها بشوید. جادهها منتظر رهگذرى هستند که براى همیشه خواهد ماند. منتظر قدمهایى که تن مرده کوچهها را زنده مىکند.
لالهها منتظرند؛ منتظر کسى که همزاد موجهاى خورشیدى است. کسى از جنس ابر، پریزاد باران.
عاشقان منتظرند! عاشقان بىتابند، بىقرارند تا همآواز شیدایى صبح فردا باشند. اى دریا تبار، بر گونههاى امت ببار. عاشقانت صبورند، منتظر خواهند ماند.
در این شبها که به آسمان مینگریم گویی بغضی کهنه در گلوی مهتاب،تو را فریاد میزند. تویی که در وانفسای این دنیا از همه غریبتر بودهای. تویی که با سکوتت عشق را به آتش کشیدی و خاک را تا به ابد با غربت آغشته نمودی. در تنهاییت خدای را به دیدگان نمناکمان به تماشا کشاندی. و در یادمان اینگونه نگاشتی :
هر که عاشقتر، دلش آشفته تر.
اگر معبود تنهایی بر نمیگزید بی شک تو را معبود دل خویش میدانستم و از قربانی چشم و دل در راهت دریغ نمیکردم.
دوست دارم آنی شوم که خریدارم شوی که حتی اگر روزی قدمهایم به چمن جنت رسید باز هم غلام روسیاه تو باشم .
دلم سر سپردهات شد. تقصیر من نیست که این چنین عاشقانه فریادت میزنم که باید دامن خدای را بگیری که چرا شیدایی را در چشمان تو خلاصه نمود.
برای تمام تنهایی حریم پاکت دلم میسوزد. هرگاه که تن سپردم به گوش دادن تمام زمزمههای دل خستهام، نامی به جز حسن بن علی نشنیدم. نامی که هرگز نتوانستم نامی در کنار آن بگنجانم.
بیگمان که خاک تن من جز با غبار بقیع آغشته نشده و دربدو تولدم شاید به جای اذان، روضه تو را در گوشم خواندهاند که اینگونه خود را شیدای تو میبینم.
مرا چه باکی است از آتش دوزخ که چون در میان هالههای آن مرا رها کنند باز من دامن کریم تو را رها نخواهم کرد. هنگامی که برای گرفتن دستان گنهکارم قدمهایت را برداری آتش چه شرمگین خواهد شد از زبانه کشیدن، و ابراهیم بیاید و ببیند که کدامین گلستان زیباتر است؟
زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد و دل بهانهای جز دیدارت در همه عمر نگرفت. بگذار که با دیدنت دلم برای همیشه خراب شود. مرا به آبادی دل چه سود و چه نیاز؟ که در این دنیا هر دلی خراباتی شد گویا ابدی و جاویدان گشت.
من اسارت دلم را به هیچ آزادی نفروشم که زندانبانی چون حسن بن علی جرعه ای جز می به من ارزانی نمیدارد.
فرا رسیدن ایام رحلت پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و امام علی ابن موسی الرضا(ع) تسلیت باد
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
ای خوشبو ترین نرگس گیتی!
بر زبانم هر روز دعای عهد جاری است نگاهم به افق های آسمان نیلی زنجیر شده است تا شاید تو را همچون پرندهای در آسمان در حال پرواز ببینم.
نگاهم به سرزمینهای دور خیره شده است به امید اینکه تو را ای سبزپوش زیبا روی، سوار بر اسب و ذوالفقار به دست ببینم. با دیدن هر گل نرگس به سویش می دوم آن را میبویم و به یاد تو با صلواتی فضا را عطرآگین میکنم.
ای نرگس زیبای بهشت!
از دوریت پژمردهام. سالهاست که ما را در پس کوچههای انتظار تنها گذاشتهای. سالهاست که شبنم اشک از چشمها بیرون میجهد تا شاید تو را بیابد اما هنوز همهی اشکها سرگردان و حیرانند.
سالیان سال است که روزهای جمعه از هجر تو سحرگاهان با ندبه خواندن به پیشوازت میآیم و با مروارید دل، دیدگانم را صیقل میدهم و با خود میگویم
ای گل نرگس کاش میآمدی!
من آن رو سیاهی هستم که دل خویش را به غیر تو سپردهام ....
همان مدعی محبت تو که لحظههایش را بی یاد تو سپری میکند...
من آن کسی هستم که بارها او را از سیاهیها نجات دادی ولی باز هم خود را به سوی آنها کشید ...
من همان گنهکاری هستم که به واسطه تو زمین اجازه گام برداشتن را بر روی خویش به من داده ...
من آن سرگردانی هستم که بی وجود تو در این تاریکیها گم خواهم شد ...
میدانم گنهکارم و روسیاه ...
اما فضل کرم تو امیدوارم کرده است و با این همه رو سیاهی به آستان مبارکت دست نیاز بلند کردهام و به امید دستگیری نشستهام ...
مرا ناامید مگردان ...
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من، در این دیار هزاران غریب هست