سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جوانی، سخت در عبادت کوشا بودم .پدرم به من فرمود : «پسرکم ! کمتر از آنچه می بینم ، خودت رارنجه ساز که خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هرگاه بنده ای را دوست بدارد، از او به کم خشنود می شود» . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :72
کل بازدید :1527568
تعداد کل یاداشته ها : 257
103/1/9
1:30 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
منتظر قائم[65]
گفتم بنویسم به یاد تو، یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام . گفتم بنویسم با عشق به تو، یادم آمد هنوز عاشق نشده ام. گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع، یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام. گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت. گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
انتظار[2] به اندازه آب خوردن[2] پرده بر چشمهاى ما[1] انتظار یعنی ...[1] چشم به راه....[1] گل نرگس[1] به بهانه نیامدنت[1] خدا کند ...[1] این جمعه هم گذشت، به بهانه نیامدنت[1] و یکی هست[1] تقدیم به یوسف زهرا(س)[1] آن وقت « نمی دانم کی؟ »[1] باز هم جمعه ای دیگر[1] به انتظارت پرستوها را می شمارم[1] خدا یا چرا؟[1] یک نامه به یک دوست‏[1] کلیدش کجاست؟[1] موعود[1] صبح جمعه و ندبه دلتنگی[1] دلم برات تنگ شده[1] گره بغضها را تو باز می کنی[1] دلتنگی عصر آدینه[1] کدام صبح صادق...؟[1] لحظه دیدار نزدیک است...[1] ای دو سه کوچه ز ما دور تر[1] گویی ماه و خورشید و آسمان پیمان بسته اند[1] دلت از من گرفته می‌دانم ولی...[1] تو می‌آیی هر چند دیر[1] چشم انتظار خورشید[1] سحر خیز مدینه کی می آیی[1] راستی تو از مولا چی می خوای ؟[1] وقتی تو بیایی[1] گویا سواری میرسد[1] حرف دل را که بر دیوار نمی نویسند[1] سلام علی آل یاسین[1] کدامین سیمرغ بهار آمدنت را بشارت خواهد داد[1] آیا این جمعه ظهور میکند[1] و طلوع می کند آن آفتاب پنهانی[1] عطش دیدار تو دیوانه ام کرده[1] انتظار فرج از نیمه خرداد کشم[1] تا ظهور فقط یک قدم باقیست[1] دلنوشته ای برای آن که عنایتش همیشه جاری است[1] قرار ما این جمعه[1] آیا لایق دیدار تو هستم؟[1] عشق یعنی ...[2] صاحبی داریم که همین روزا میاد[1] عزیز علی ان اری الخلق و لا تری...[1] ای همه خوبی بیا[1] منتظرتم آقا[1] الهی و ربی ....[1] می دانم که می‌آیی[1] او می‌آید[1] کجایی ای سوار سبز پوش؟[1] کی خواهی آمد[1] نامه‏اى به موعود[1] مشق عشق[1] دلنوشته ای به مولام[4] انتظار سبز[1] پس چرا ظهوری نیست؟[1] تو مى‏آیى و آمدنت دور نیست[1] او که بیاید[1] عزیز تر از همه[1] وقتی تو بیایی[1] غروب جمعه، لحظات غم منتظران[1] چشم به راه آمدنت[1] گل نرگس بیا[1] کی خواهی آمد[1] می دانم که ظهور نزدیک است[1] تبریک[7] به منتظرای بی قرارت بگو تا کی؟[1] شاه است حسین(ع) ، پادشاه است حسین(ع)[1] آنقدر در می‌زنم تا در برویم وا کنی[1] کربلا[1] اوست که ....[1] نماز شب[1] تسلیت[7] کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود[1] السلام علی الرضیع الصغیر[1] کی میایی؟[1] مبنای هستی[1] یه نامردِ که دستش رفته بالا[1] کی به هم می رسد ای یار نگاه من ...[1] رو سیاه[1] ای گل نرگس کاش می آمدی[1] آقا جان، عاشقانت صبورند[1] ای سبزترین مرد رویاها[1] شاید او را جایی دیده ای[1] دلنوشته ای به مولام[2] همه را بیازمودم[1] عصر جمعه‌‌تان به خیر آقا[1] نجوایی با امام زمان (عج)[11] جاده انتظار[1] سامان غزل‏هایم بیا[1] ترو خدا فقط یک شاخه گل ....[1] صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده[1] آقای من، ما را ببخش که بدجوری اهل کوفه شدهایم[1] سفری از دل تا دلدار[1] پس کی؟ کدامین جمعه نقاب انتظار را بر میداری؟[1] تو خواهی آمد[1] مزد عاشقی[1] شعبان ماه انتظار منتظر[1] یعنی امروز آقا میاد؟[1] امشب خودی نشان بده تا...[1] جمعه های انتظار[1] ماه میهمانی خدا[1] دلنوشته ای به مولام[1] بهانه ای برای ادامه زندگی[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] درد دل های انتظار[1] هفته ای دیگر هم گذشت[1] آرزوِِی دیدار تو دارم[1] غم دل[1] برایم دعا کنید[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] غریب الغربا[1] سر کوچه یتیمی[1] مهدی (عج) که بیاید[1] همیشه منتظرت هستم[1] شکوائیه فراق[1] ما منتظر تو نیستیم آقا جان[1] پیرتر از نوح شده ایم![1] روز تولد دوباره[1] صبور باش علی![1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] مقالات[6] شیرین بیان[1] نامه ای به گل نرگس[1] حکایت عاشقی[1] اگر او نیاید[1] سوت همه ی قطارها[1] تو را می خواهم ...[1] ما دعاگوی غریبان جهانیم[1] یک لحظه بیشتر...[1] وقتی یاد تو را پهن می کنم[1] آقای ثانیه ها[1] کی می آیی[1] حامی[1] روز آمدنت خورشید از شرق می آید یا غرب؟[1] معتکف مسجد چشمان تو[1] این یار من است[1] چشمه یاد تو...[1] وقت آمدنت کی می رسد؟[1] تولدت مبارک[1] او می‌آید[1] گفتم...[1] ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟[1] تو بر ما از خودمان مشتاقتری[1] یک دنیا پر از ناپدری[1] تنها برای زخم دلم مرهمی بیاور[1] می خواهم بگویم که....[1] دلنوشته ای به مولام[2] زمزمه انتظار[1] امامتت مبارک آقا![1] ردّ پایت[1] بارالها! در ظهورش نظری کن[1] باز هم دلم هوای تو را کرده است[1] عیدانه ای برای تو[1] چله های انتظار[1] زمزمه انتظار[1] درحکایت فراق ما تمام شدیم[1] تیر 91[1] خرداد 91[1] مهر 91[1] شهریور 91[1] مرداد 91[1] بهمن 91[2] فروردین 92[1] اردیبهشت 90[1] تیر 92[2] اردیبهشت 92[1] آبان 92[2] مهر 92[1] مرداد 92[2] خرداد 92[1] آذر 92[1] شهریور 93[2] اردیبهشت 93[2] اسفند 88[1] اردیبهشت 86[1] اسفند 92[1] بهمن 92[1] خرداد 93[2] مهر 93[1] خرداد 94[1] اسفند 93[2] جامانده کربلا[2] دلتنگم[1] آذر 94[1] مهر 95[2] شهریور 95[1] آبان 95[1] دی 95[1] بهمن 95[1] شهریور 96[1] تیر 96[1] تیر 97[1] خرداد 97[1] آذر 96[1] مرداد 97[1] آبان 97[1] شهریور 99[1] شهریور 98[1]
لوگوی دوستان
 

اگر زبان کوتاهم توان تقدیم زیباترین واژگان را به آستانت ندارد

اگر چشم‌های غبار گرفته‌ام جرأت تماشای چهره زیبایت را ندارند

اگر گوش‌های بسته‌ام صدای آسمانیت را نمی‌شنوند یعنی نمی‌توانند بشنوند

اگر ثانیه‌های پریشانم اسیر پریشانی دنیا شده‌اند

مثل همه مردمان این سرزمین درون سینه‌ام قلبی نهفته است که تک‌تک سلولهایش،

دوست داشتن تو را هوار می‌کشد

لیله الرغائب شب خواستن است، بیشتر از همیشه تو را می‌خواهم

 

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج

 


93/2/11::: 8:0 ع
نظر()
  
  

بحث بیست یا پنج درصد نبود...
آنها که از خدا هم ترسی نداشتند
صد در صد فدک را پلمپ کردند

 

میخ
کوبیدنش یک طرف
در آوردنش، درد سر دیگری دارد خودش

   اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلِیِّکَ الْفَرَج


92/12/24::: 10:5 ص
نظر()
  
  

غروب بی تو آنقدر کش می‌‌آید که استخوانهای مظلومیتمان فریاد رس می‌طلبد در انتظار بانگ جرسی که از کعبه سر می‌دهی.
بیداری شبهای انتظارمان را عطر یاس سرشار می‌کند.
چه بهشت روشنی از گلوی ابرها می‌بارد
که بعد از دریا تنها تو می‌دانی ضریح بی‌نشانش را
مهتاب که بریزد نسیم شانه می‌زند پریشانی گیسویت را
که رستاخیز زمین نزدیک‌تر شود.
مرا به سیاهی شب‌ها چه کار
که هیچ ظلمتی ذره‌ای از قامت آفتابیت نخواهد کاست.
قسم به نام روشن خورشید وقتی که خیبر را به تحیر وا داشت
و به فرق شق القمر شده‌ی عشق وقتی به فزت ربی متوسل شد
از راهی که تو در کوله داری باز نخواهم گشت
حتی اگر تمام جاده‌ها گام‌های مسافرت را فراموش کنند
که هر وقت تو به آینه بنگری صبح می‌شود.

 

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


92/11/7::: 10:14 ص
نظر()
  
  

شب سردی بود     …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت‌های میوه رو توی ماشین مشتری‌ها میذاشت و انعام می‌گرفت    …

پیرزن باخودش فکر می‌کرد چی میشد اونم می‌تونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه‌های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه .میتونست قسمت های خراب میوه‌ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه‌هاش شاد میشدن

برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت...

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جانمادر جان! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار….

پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه.. مُو مُستَحق نیستُم!

زن گفت : اما من مستحقم مادر من مستحق داشتن شعور، انسان بودن و به هم نوع توجه کردن اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!

زن منتظر جواب پیرزن نموند میوه‌هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می‌کرد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه. پیر شی! خیر بیبینی این شب چله مادر.

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


92/9/29::: 8:24 ع
نظر()
  
  

چه مصیبت جان‌کاهی است برای من و برای اهل زمین و آسمان که ببینیم تو، در نهایت رنج بشری بوده‌ای...
چگونه باور کنیم رجعت سرخ تو را در عمیق‌ترین و شرمگین‌ترین گودال زمین؛ قتلگاه!
چگونه بگوییم داستان تو را برای کودکانمان که روضه اشک، زودتر انتهای ماجرا را خواهد گفت؟
چگونه بخوانیم نام تو و عزیزانت را که خجلت زده‌ی گذشتگانیم!
اما چه کنیم که جز تو، کسی را برای توسل نداریم، پس باز دست به سوی درگاه تو دراز می‌کنیم.
شاید بیاموزیم ظهور سبز تو را...

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


92/8/29::: 9:50 ص
نظر()
  
  

ای بلندای نیکی!

دوست دارم هر آدینه که می رسد،

ندبه‌های زائرانت را دانه دانه در جام جمع کنم

و از آن قلب بلوری بسازم

و هنگام ظهورت با قلبی بلوری به استقبالت بیایم

************   

تنها دعا نمی کنم که بیایی چون

همه می دانند که می آیی

 دعا می کنم که وقتی آمدی

چشمانم شرمسار نگاه مهربانت نشود

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


92/8/5::: 11:7 ص
نظر()
  
  

مولای من یابن الحسن (عج)

قسم به لحظه‌های عاشقانه‌ای که اشـک

دوباره حلقه می‌زند به چشمِ من، برایِ تــو

تمـام ِ آسمـانِ شهــر تیره می‌شود و من

هنوز خیــره مانده‌ام به سمتِ روشنـایِ تــو

تنهـا مـالِ مــن نیستــی امـّـا ...

دلـی که با تـو باشـد ؛ این حرفهـا را نمی فـهمد ..

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج

 


92/7/20::: 11:2 ص
نظر()
  
  

بی تو کوچه چشمانمان ابری است و سایه های غم انگیز یتیمی و تنهایی، چشمان کوفه را به گریه می خواند.
گام بر سپیده می گذاری و می گذری از لحظه های روشن چشم های غمگین شهر .
هیچ چیز تاریکی اندوه محراب را روشن نمی کند، هیچ چیز جز خورشید به خون نشسته پیشانی روشن تو .
چشم های کوفه می بارد اندوه سرشار نبودنت را.
چشم های کوفه می بارد فراق مردی را که امیر مومنان بود و پدر مهربان یتیمان، او که قلبی به بزرگی عشق داشت و کلامش نهج بلاغتی بود، چراغ راه عاشقانش .
شهر، پیراهن عزا به تن دارد و آسمان می بارد اندوهش را. بوی غم بر می خیزد از خاک باران خورده و تو چون پرنده ای، هر لحظه در آسمان اوج می گیری.
تو می گذری و چشم های شهر یتیم می ماند.
تو می گذری و اوج می گیری تا هر چه ستاره، تا خورشید

اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلِیِّکَ الْفَرَج 


92/5/6::: 1:0 ع
نظر()
  
  

اخم نکن به روزگار فرزند آدم چطور دلت می‌‍‌آید! روزگار را من و تو می‌سازیم.

بی‌تابی پاییز را هم بگذار به حساب پریشانی او در غم بهار.

ما لابه‌لای سرزمین دلمان بذر محبت کسی را کاشته‌ایم که بودنش امان است برای زمینی‌ها، آسمانی‌ها،

صاحب الزمان است.

امّا یوسف‌مان را در کوچه‌های غفلت دل گم کرده‌ایم با همین گاهی دلولپسی‌های کار.

این درخت‌ها که زرد شده‌اند سبز می‌شوند.

اخم نکن به روزگار،

خورشید همین حوالیست.

 

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج

 

 


92/5/1::: 1:0 ع
نظر()
  
  

ساکت نشسته بود روبروی کوچه. چشم از در بر نمی‌داشت. منتظر نشسته بود. هرکس که رد می‌شد با تعجب نگاهش می‌کرد. اینجا بیشتر از هر چیز انتظار عجیب است. ساعت‌ها، این اواخر ثانیه‌ها ... .


گفتم: خسته نمی‌شوی اینقدر منتظر هستی؟
گفت: انتظار چشم‌ منتظر می‌خواهد نه خستگی.

  اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلِیِّکَ الْفَرَج

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >