من در خلوت خویش عکس تو را به دیوار آویختم. هر صبح دستمال اشکآلودم را بر سر و روی آن میکشم تا غباری از رهگذر عمر من بر دامن او ننشیند.
هر که میآید اشتیاق مرا به تو بیشتر میکند. بیوفاییها مرا به یاد وفای تو میاندازد. نازیباییها ذائقه مرا بیمار کرده است. و من هیچگاه نخواستم عکس تو را از قاب اشک بیرون کشم و میان خنده و گل بنشانم. خنده را دوست دارم که اشارتی است به شادی روزگار وصل گریه را دوستتر میدارم که حکایت امروز ماست. گریه و خنده دو بال کبوترهایی است که هر روز بر بامی مینشیند و از آنجا افقهای در خون را قرائت میکنند.
مرا که در خلوت تو زیستهام از نگاه خود نینداز. اگر تو را هزار یار فداکار است من جز تو ندارم. اگر موعود به موعد خود وفا نکند این رسم را از قاموس الفاظ خواهند سترد. بد بودن مرا بهانه مکن. خوبی خود را ببین و تلخی فراق را. ببین که چسان در دست من تسبیح نذر میچرخد و قرار ندارد. ببین که چگونه از عشق پشیمانم میکنند.
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد