در کوچه پس کوچه های عاشقی سراغ او را از عاشق دلداده گرفتم. انگار که منتظر بود با او سخن بگویم.
گفت: از کدامین دیاری؟ گفتم: نمی دانم، ولی عازم دیار دوستم. خنده سردی روی لبانش نشست و سرش را به طرف جاده ای که به نظر می رسید انتهایی ندارد چرخاند و پرسید: امید داری؟ با هراس گفتم: دارم. گفت: این جاده این امید را نمی پسندد.
گفتم: مگر این جاده چیست که یک عاشق نوپا را این چنین از آن می هراسانی؟ اصلاً مرا چه به این جاده!؟
گفت: مگر مقصدت دیار دوست نیست؟ مگر مأمن گل نرگس را نمی جویی؟ گفتم: مقصدم دیار دوست است و مأمن گل نرگس را هم می جویم. گفت: پس این تو و این جاده منتظران.
اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: اگر قصد این جاده را داری و امید و صبر آن را می خواهی، برای امیدش دو رکعت نماز انتظار را در هر غروب تنهایی سفارش می کنم و برای صبرش بدان «ان الله مع الصابرین» .
اینها را گفت و به طرف جاده حرکت کرد، دیگر او را ندیدم، انگار در جاده محو شده بود.