از هر که مىپرسم مىگوید جمعه مىآیى، امّا کدام جمعه؟ در روزگار تیره ما هر روز جمعه است و جمعهها صبح و شب ندارند و همه عصرند. گفتم تا جمعه دیگر چند آدینه مانده است؟! گفت: یک یا زهراى دیگر، گفتم: زهرا را تو مىشناسى؟! گفت: همان نیست که صبح و شب جمعه پردهخوان خون است و دستى بر پهلوى شکسته دارد، و همانى نیست که کبوتران فرج را در غروب جمعه یکبهیک بر بام انتقام مىنشاند؟! من میان حضور و ظهور تو سرگردانم و حیران، نمىدانم از تو کدام را بخواهم، اگر حضور را بخواهم، ترس آن دارم که چشمانم لیاقت دیدن تو را نداشته باشد و اگر ظهور را خواهم، میترسم مانند جدت حسین(ع) بی یار و یاور بمانی.