نزدیک بود از سرعت دویدن پیراهن عربی در پایش بپیچد. راهی نبود از مسجد تا خانه، ولی چنان میدوید که هر که از دور میدید لبخندی بر لب مینشاند... حسن بود دیگر! خبر میبرد برای مادرش!
به درب خانه رسید و یک نفس صدا زد: " مادر! مادر!"
فاطمه (س) از درون خانه سرش را بیرون آورد و منتظر شد تا نفسهای حسن یکنواخت شود. دست بر موهای مجعد و زیبایش کشید و گفت:
"امروز از پدربزرگ چه شنیدی؟"
حسن نیاز به تشویق و ترغیب نداشت! شروع کرد به گفتن! سر را بالا گرفت و مثل یک سخنران کارکشته شروع به سخنرانی کرد: " مادر جان امروز پدر گفت..."
نماز تمام شده بود، علی (ع) قدم زنان به خانه برمیگشت. دست در دست حسین. از دور معلوم بود حسین شیرین زبانی میکند برای پدر. وقتی به خانه رسید فاطمه تمام قد برخاست و برای بدرقه آمد. بوسهای از گونهی حسین گرفت و با نگاهی عاشقانه خستگی روز را از تن علی بیرون برد.
علی شروع کرد به گفتن سخنان پیامبر! که امروز رسولالله چنین فرمود و چنان! دید فاطمه لبخند میزند، معلوم بود مو به مو از سخنرانی با خبر است.
-از کجا میدانی رسول الله امروز چه گفت؟
لبخندی بر لب فاطمه شکفت:
-از پسرت، حسن!
علی برنامهاش را از پیش ریخته بود، میدانست حسن کی به خانه می آید. قد بلند خود را پیش از آمدن حسن، پشت پردهای پنهان کرد. میخواست به سخنرانی پسرش گوش بسپارد. میدانست پیش روی او هزگز لب به سخن باز نمیکند.
حسن مثل هر روز نفس زنان آمد.. شروع کرد به سخنرانی... فاطمه میدید امروز با روزهای دیگر فرق میکند، لکنت به جان زبان حسن افتاده و جملهها را اشتباه میگوید! با تعجب گفت:
چه شده میوهی دلم؟! چرا امروز اینگونه سخن میگویی؟
حسن لبخند نه چندان کودکانهای زد و گفت:
-تعجب نکن مادر! زیرا بزرگی دارد به سخنان من گوش می دهد و همین باعث شده تا نتوانم حرفهایم را به خوبی بیان کنم!
علی دیگر تاب نیاورد. دلش برای در بغل کشیدن آن طفل شیرین زبان پر میکشید. وقتش بود! از پشت پرده بیرون آمد و لبهای شیرین حسن را بوسید. حسن چه عجیب بوی پیامبر می داد...