دلم پرتکرار غروبی ابدی ست، آسمان غمگین است و سکوت موازنه هستی ست، زمین زیرکوله باری از دریغ مانده است، قلب ها ایستاده اند، چشم ها منتظرند، گویی هیچ کس نمی داند پایان این لحظه ها کجاست... پروانه ها دیگر شوقی برای شمارش معکوس آمدنت ندارند، قد تمامی گل هایی که به انتظار گام هایت چیده بودیم، خمیده است. غروب شده فلق پر از بوی خون و جنون است و تو باز هم نیامدی... خوب می دانی که باورهای ما به تمنای تو بغض می کنند و، تو چگونه تمنا را وا می نهی و چشم های باورمان را میان اشک ها رها می کنی! جهان از حضور طولانی اش بی تو خسته و ملول است. دست هایمان انتظار افول لحظه های نیامدنت را دارند. زمین منتظر شنیدن صدای گام های عزیزترین حضور است....
اما تو تمامی این گستره را مفتون بوی اهوراییات می کنی و آنگاه سهم ما را از خودت، انتظار و عشق و جنون می دهی و بس.
اما، ای کاش می آمدی تا خاک قدومت توتیای چشمان منتظر، گردد... ای کاش می آمدی تا خاک قدومت توتیای چشمان منتظر ما گردد.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج