سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :552
بازدید دیروز :138
کل بازدید :1542963
تعداد کل یاداشته ها : 259
103/9/1
4:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
منتظر قائم[66]
گفتم بنویسم به یاد تو، یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام . گفتم بنویسم با عشق به تو، یادم آمد هنوز عاشق نشده ام. گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع، یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام. گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت. گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
انتظار[2] به اندازه آب خوردن[2] پرده بر چشمهاى ما[1] انتظار یعنی ...[1] چشم به راه....[1] گل نرگس[1] به بهانه نیامدنت[1] خدا کند ...[1] این جمعه هم گذشت، به بهانه نیامدنت[1] و یکی هست[1] تقدیم به یوسف زهرا(س)[1] آن وقت « نمی دانم کی؟ »[1] باز هم جمعه ای دیگر[1] به انتظارت پرستوها را می شمارم[1] خدا یا چرا؟[1] یک نامه به یک دوست‏[1] کلیدش کجاست؟[1] موعود[1] صبح جمعه و ندبه دلتنگی[1] دلم برات تنگ شده[1] گره بغضها را تو باز می کنی[1] دلتنگی عصر آدینه[1] کدام صبح صادق...؟[1] لحظه دیدار نزدیک است...[1] ای دو سه کوچه ز ما دور تر[1] گویی ماه و خورشید و آسمان پیمان بسته اند[1] دلت از من گرفته می‌دانم ولی...[1] تو می‌آیی هر چند دیر[1] چشم انتظار خورشید[1] سحر خیز مدینه کی می آیی[1] راستی تو از مولا چی می خوای ؟[1] وقتی تو بیایی[1] گویا سواری میرسد[1] حرف دل را که بر دیوار نمی نویسند[1] سلام علی آل یاسین[1] کدامین سیمرغ بهار آمدنت را بشارت خواهد داد[1] آیا این جمعه ظهور میکند[1] و طلوع می کند آن آفتاب پنهانی[1] عطش دیدار تو دیوانه ام کرده[1] انتظار فرج از نیمه خرداد کشم[1] تا ظهور فقط یک قدم باقیست[1] دلنوشته ای برای آن که عنایتش همیشه جاری است[1] قرار ما این جمعه[1] آیا لایق دیدار تو هستم؟[1] عشق یعنی ...[2] صاحبی داریم که همین روزا میاد[1] عزیز علی ان اری الخلق و لا تری...[1] ای همه خوبی بیا[1] منتظرتم آقا[1] الهی و ربی ....[1] می دانم که می‌آیی[1] او می‌آید[1] کجایی ای سوار سبز پوش؟[1] کی خواهی آمد[1] نامه‏اى به موعود[1] مشق عشق[1] دلنوشته ای به مولام[4] انتظار سبز[1] پس چرا ظهوری نیست؟[1] تو مى‏آیى و آمدنت دور نیست[1] او که بیاید[1] عزیز تر از همه[1] وقتی تو بیایی[1] غروب جمعه، لحظات غم منتظران[1] چشم به راه آمدنت[1] گل نرگس بیا[1] کی خواهی آمد[1] می دانم که ظهور نزدیک است[1] تبریک[7] به منتظرای بی قرارت بگو تا کی؟[1] شاه است حسین(ع) ، پادشاه است حسین(ع)[1] آنقدر در می‌زنم تا در برویم وا کنی[1] کربلا[1] اوست که ....[1] نماز شب[1] تسلیت[7] کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود[1] السلام علی الرضیع الصغیر[1] کی میایی؟[1] مبنای هستی[1] یه نامردِ که دستش رفته بالا[1] کی به هم می رسد ای یار نگاه من ...[1] رو سیاه[1] ای گل نرگس کاش می آمدی[1] آقا جان، عاشقانت صبورند[1] ای سبزترین مرد رویاها[1] شاید او را جایی دیده ای[1] دلنوشته ای به مولام[2] همه را بیازمودم[1] عصر جمعه‌‌تان به خیر آقا[1] نجوایی با امام زمان (عج)[11] جاده انتظار[1] سامان غزل‏هایم بیا[1] ترو خدا فقط یک شاخه گل ....[1] صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده[1] آقای من، ما را ببخش که بدجوری اهل کوفه شدهایم[1] سفری از دل تا دلدار[1] پس کی؟ کدامین جمعه نقاب انتظار را بر میداری؟[1] تو خواهی آمد[1] مزد عاشقی[1] شعبان ماه انتظار منتظر[1] یعنی امروز آقا میاد؟[1] امشب خودی نشان بده تا...[1] جمعه های انتظار[1] ماه میهمانی خدا[1] دلنوشته ای به مولام[1] بهانه ای برای ادامه زندگی[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] درد دل های انتظار[1] هفته ای دیگر هم گذشت[1] آرزوِِی دیدار تو دارم[1] غم دل[1] برایم دعا کنید[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] غریب الغربا[1] سر کوچه یتیمی[1] مهدی (عج) که بیاید[1] همیشه منتظرت هستم[1] شکوائیه فراق[1] ما منتظر تو نیستیم آقا جان[1] پیرتر از نوح شده ایم![1] روز تولد دوباره[1] صبور باش علی![1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] مقالات[6] شیرین بیان[1] نامه ای به گل نرگس[1] حکایت عاشقی[1] اگر او نیاید[1] سوت همه ی قطارها[1] تو را می خواهم ...[1] ما دعاگوی غریبان جهانیم[1] یک لحظه بیشتر...[1] وقتی یاد تو را پهن می کنم[1] آقای ثانیه ها[1] کی می آیی[1] حامی[1] روز آمدنت خورشید از شرق می آید یا غرب؟[1] معتکف مسجد چشمان تو[1] این یار من است[1] چشمه یاد تو...[1] وقت آمدنت کی می رسد؟[1] تولدت مبارک[1] او می‌آید[1] گفتم...[1] ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟[1] تو بر ما از خودمان مشتاقتری[1] یک دنیا پر از ناپدری[1] تنها برای زخم دلم مرهمی بیاور[1] می خواهم بگویم که....[1] دلنوشته ای به مولام[2] زمزمه انتظار[1] امامتت مبارک آقا![1] ردّ پایت[1] بارالها! در ظهورش نظری کن[1] باز هم دلم هوای تو را کرده است[1] عیدانه ای برای تو[1] چله های انتظار[1] زمزمه انتظار[1] درحکایت فراق ما تمام شدیم[1] تیر 91[1] خرداد 91[1] مهر 91[1] شهریور 91[1] مرداد 91[1] بهمن 91[2] فروردین 92[1] اردیبهشت 90[1] تیر 92[2] اردیبهشت 92[1] آبان 92[2] مهر 92[1] مرداد 92[2] خرداد 92[1] آذر 92[1] شهریور 93[2] اردیبهشت 93[2] اسفند 88[1] اردیبهشت 86[1] اسفند 92[1] بهمن 92[1] خرداد 93[2] مهر 93[1] خرداد 94[1] اسفند 93[2] جامانده کربلا[2] دلتنگم[1] آذر 94[1] مهر 95[2] شهریور 95[1] آبان 95[1] دی 95[1] بهمن 95[1] شهریور 96[1] تیر 96[1] تیر 97[1] خرداد 97[1] آذر 96[1] مرداد 97[1] آبان 97[1] شهریور 99[1] شهریور 98[1] اسفند 99[2]
لوگوی دوستان
 

کوچه‌های شهر را این روزها، ابری از خاکستر و درد پوشانده بود. امت رسول خدا‌(ص) بی اویی را تجربه می‌کردند.
مدتی از رفتن او گذشته بود و از خانه‌ی دخترش، جز صدای گریه و اعتراض به آسمان بلند نبود.
انگار مهی از جنس غفلت و فراموشی خاطره‌ها را از یاد همه برده بود؛ احترام را، غدیر را، حتی رسول را!
سقیفه، از جانب خویش خلیفه مشخص کرده بود و شقی، در کوچه‌ها از مردم بی‌نوای فراموش‌کار، بیعت می‌گرفت. گاهی با رضایت گاهی به زور تازیانه.
5 نفر مانده بودند در مدینه تا خلیفگی خلیفه‌ی ساختگی به رسمیت برسد. شقی، پیش خود می‌دانست جانشین برحق رسول کیست و مانده بود چگونه علی‌(ع) را وادار کند به بیعت! می‌دانست علی حق را ناحق نمی‌کند.
بهترین‌هایش را خبر کرد و نقشه ریخت...

حسین‌(ع) دست‌های زینب را گرفته بود و برایش از خاطرات جدشان می‌گفت. حسن‌(ع) با یادآوری خاطرات، میان خنده می‌گریست.
علی‌(ع) دست بر سر ام کلثوم می‌کشید که چشم‌های کوچکش را دوخته بود به اشک‌های چشم مادر و همزمان با او اشک می‌ریخت.
علی‌(ع) آهی کشید و رو به سوی قبر رسول کرد. امروز سفارش رسول خدا‌(ص) را در جمع‌آوری قرآن به پایان رسانده بود. اما مردمان بی‌قدر، شقی‌ترین امت و دوستداران او، نپذیرفته بودند آیات روشن حق را. دیگر هرگز رنگ این قرآن را نمی‌دیدند مگر مردمی که قائم آل محمد‌(ع) را می‌دیدند.
علی‌(ع) نگاهی به فاطمه‌(س) انداخت که گونه‌هایش در اثر بی‌خوابی و اشک، سیاه شده بود.
نگران فاطمه بود با فرزند در شکمش. از وقتی که تنها بر پیکر پاک رسول خدا‌(ص) نماز خوانده بود، هر روز مصیبت تازه‌ای بر سرشان باریده بود. هر چند علی‌(ع) از قبل می‌دانست... بارها پیامبر خدا به او گفته بود از قدرنشناسی امت.
کبودی تازه‌ای گونه‌ی فاطمه‌(س) را پوشانده بود و علی‌(ع)، هر بار با دیدنش خون می‌خورد. فاطمه(س) حقش را از فدک خواسته بود، چنین سیلی ظالمانه‌ای حق او نبود...!
در می‌زدند!
صدای شقی را از پشت در تشخیص داد. مغیره‌ بن شعبه نیز بود!
-ای علی! در را بگشا و برای بیعت بیا!
علی‌(ع) بارها پاسخ او را داده بود. دندان بر جگر صبر نشاند و منتظر ماند. شقی با پا بر در کوفت! فاطمه (س) طاقت از کف داد و با بی‌تابی فریاد زد:
-ای شقی! چرا نمی‌روی و ما را با مصیبت خود تنها نمی‌گذاری؟
نعره‌ی شقی از پشت در می‌آمد:
-در را بگشا والاّ آتش می‌آورم و خانه را می‌سوزانم!
-ای شقی! از خداوند نمی‌ترسی و می‌خواهی بدون اذن داخل خانه‌ی ما شوی؟
عمر نعره زد و هیزم خواست...

امیرالمومنین، شقی را بر زمین خواباند و شمشیر را زیر گلویش گذاشت. چگونه کسی جرات کرده بود بر ریحانه‌ی رسول و همسر حیدر کرار دست بلند کند... محسن او را...؟!
کاش رسول خدا وصیت نکرده بود به صبوری...!
مقداد آمد و ابوذر و سلمان و زبیر! همه دست به شمشیر بردند و منتظر نگاهی از علی (ع) بودند. علی‌(ع) از بدن آن بیچاره فاصله گرفت. شقی جان گرفت. بلند شد و نعره زد و شمشیر کشید. نگاهی کرد به حریف! قَدَر بود! بی‌حرکت ماند.
علی‌(ع) آهی کشید و اشاره کرد شمشیرها را فرو بیاورند. به خاطر اسلام، باید صبر می‌کرد.

زهرا‌(س) به کمربند علی آویخته بود. رد خون از خانه تا کوچه کشیده شده بود. دست علی بسته بود. چشمهایش پر از خون و اشک.
نگاهش به نگاه فاطمه دوخته شده بود و گاهی نعره می‌زد بر سر مغیره و گاهی نعره می‌کشید بر شقی
.
فاطمه‌(س) با بازوی شکسته و رحم از نفس افتاده و سینه‌ی آغشته به خون آویخته بود به رهبری که مردمانش چنین مظلومانه می‌بردندش برای بیعتی نامشروع.
صدای چکمه و فریاد علی و ناله‌ی زهرا و آه حسن یکباره کوچه را فرا گرفت...
-علی! بیعت کن و گرنه تو را خواهم کشت.
حسین‌(ع) با گونه‌ی خیس از اشک رو به حرم رسول الله کرد.
-یا جدّاه! ما را ببین که چگونه بی‌یاور شده‌ایم؟!
- گریه نکنید! به خدا سوگند جرات چنین کاری را ندارد.
ساعتی بود میان ابوذر و مقداد و سلمان با شقی و خلیفه ی اول، بحثهایی بود. چیزی نمانده بود سلمان هر آنچه پیامبر خدا‌(ص) به او آموخته بود درباره‌ی علی(ع) برملا کند. صدای «ساکت باش!» علی‌(ع) او را به خود آورده بود.
چیزی نمانده بود خون ابوذر میان مسجد ریخته شود. آخرش به امر علی‌(ع) همه با اشک و کراهت دست به بیعت داده بودند.
مانده بود علی(ع)
فاطمه‌(س) از در مسجد داخل شد. زار و شکسته و خرد... اما استوار برای جان فشانی و درد.
-ای گروه ستمکار و نیرنگ باز! دست از پسرعمویم بدارید!
اگر دست از این ظلم برندارید به خدا قسم، مو پریشان می‌کنم و  آهی از سینه‌ی پر درد بر می‌کشم که زمین و زمان را بسوزانم...
سلمان، لرزش دیوارهای مسجد را می‌دید. بلای خدا را نزدیک دید.
- ای سیدة النساء! شما اهل بیت رحمت هستید! دست از این کار بردارید.
زنان حرم داخل مسجد شدند.
-ای بتول عذرا دست از این کار بردار.
فاطمه‌(س) از رمق افتاده و نیلوفری، دست دراز کرد و دست حسین(ع) و حسن(ع) را گرفت.
شقی، دست علی‌(ع) را کشید و در دست خلیفه ی اول گذاشت. دست‌های علی را باز کرد. علی‌(ع) با شانه‌ی خم، در دل می‌دانست باید برای این مصیبت تازه، تا همیشه صبر کند.

فاطمه(س) به خانه می‌رفت تا برای همیشه آرام گیرد...

منبع: 14 معصوم علامه مجلسی، صص 232 – 260
پ.میعاد


89/2/12::: 2:45 ع
نظر()