در کوچهی تاریک دل غمزده مردی
در انتظار...
خیره در ساعت فرسوده خود
آخرین اشک فراغی را ریخت
آه این کوچه چقدر تاریک است
آری آن عشق فروزان که به چشم
راه و رسم گریه از شوق وصالی آموخت...
ندانست که دل هم خستهی درس فراغ است... فراغ!!!
پاهایم خستهاند...
دستهایم سردند...
این کوچه چرا با نزدیکی صبح...
بیشتر رنگ سیاهی به خودش میمالد؟
مگر آن یار نگفت: میآیم؟
بگذارید که معشوق دلم ناز کند...
ناز کند... ناز کند... تا شود لحظهی دیدار برایم جاوید...
تا شود کوچهی تنهایی قلبم روشن
تا بماند غم یأس غربت بر دل ابلیس که لعنت بادش...
تا بیاید و بگویم همگان را...
دیدید؟؟؟؟؟
این یار من است...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج