در آن وقت نمی دانم کی ! تو، دنیا را بدلهای کوچک خواهی داد تا یک روز، دنیا هم «روشنی» را ببیند و هر دلی ، شعبه ای از محبت شود.
و آن وقت نمی دانم کی ! دیگر شیرینی فروش سر کوچه مان خرده های شیرینی دیروزش را با شیرینی امروزش قاطی نخواهد کرد. و دیگر همسایه مان، شبها، یواشکی کیسه زباله اش را در خانه ی ما نخواهد گذاشت تا کارگران شهرداری توقع عیدی نکنند و مطمئن شوند آدم فقیری است !
و دیگر با بودن تو، هیچ آفتابگردانی بخاطر پیدا کردن خورشید، سرش «گیج» نخواهد رفت. و چادر سپید خواهرم با گلهای آبی و بنفش، موقع نماز، قشنگترین دشت گل بنفشه ی دنیا خواهد شد. و تمام پنجره های دنیا رو به خدا باز خواهند شد ...
و ماه در نیمه هر ماه، تمام نیمه تمامی اش را در سایه تو کامل خواهد کرد .
... نمی دانی چقدر دلم هوایت را کرده است...
و البته می دانی که چه ها کشیده ایم و چند قله قاف را پشت سر گذاشته ایم و بی تو بودن را ضرب المثل «انتظار» کردیم. صدایمان گرفت و باز تو را خواندیم . پاهایمان بی رمق شدند و نایستادیم . سنگمان زدند و سکوت نکردیم ...
و امشب که صدای باران می آید نمی دانم که چرا فکر می کنم که تو هم در یک «جمعه بارانی» خواهی آمد.
جمعه ای که پر هیاهوترین جمعه خواهد بود و بازارهای عشقبازی «بارزترین» تعطیلیشان را خواهند داشت ...
و چقدر دلم می خواهد که همین جمعه بیائی
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج