حاجی فیروز توی کوچه میدوید و صدای ساز و آوازش آجر همه خانهها را قلقلک میداد. تو بیایی بهار خواهد شد
پیرزن پنجره را باز کرد و بهار را آرام بویید.
دستی به کمر زد و خاکی از روی طاقچهها برداشت.
هفت سینش را روی ایوان چید و لباسهای تازهاش را پوشید.
پیرزن،از سر سال، روز و شب منتظر " عمو نوروز" مانده بود، تا عمو را ببیند و عطر بهار را از وجودش استشمام کند.
پیرزن، هرسال قبل از آمدن "عمو نوروز" گوشهی سفره مینشست و آرام قرآن میخواند آن قدر به در خیره میماند تا خواب چشمهایش را پر میکرد و وقتی بیدار میشد میدید " عمونوروز" باز هم آمده و رفته و تا سال دیگر یک دنیا حسرت برای پیرزن باقی گذاشته.
میبینی؟
حکایت "عمو نوروز" درست به تو میماند:
که از سر سال منتظر آمدنت مینشینیم و دست به دعا بر میدازیم و دانههای تسبیحمان را پشت سر هم قطار میکنیم و نامت را فریاد میزنیم... و درست وقتی لحظهی آمدنت نزدیک میشود، خواب غفلت فرا میگیردمان.
که هرجمعه کوچههایمان را آب و جارو میکنیم و گرد و خاک را از وجودمان کنار میزنیم و تمام قد به انتظارت میمانیم و... غروب که شد با آلیاسینهایمان قربان صدقهی همه وجودت میرویم و وقتی نمیآیی دوباره حسرت به دل منتظر جمعهی دیگر مینشینیم.
یادمان میرود که تو خودت "ربیع الانامی" و بهار واقعی با تو معنا میشود.
یادمان میرود تو قرآن به دست کنار یکی از همین هفت سینها نشستهای و تکتکمان را به اسم کوچک یاد میکنی و برای خیر و برکت زندگیمان توی سال جدید، دعا میکنی.
یادمان میرود که هفتسین تو هنوز یک سین بزرگ کم دارد و سیصد و سیزده یار جوانمردت کمر همت نبستهاند.
تو خودت بهاری!
هر کجا که قدم میگذاری بهار را بارور میکنی.
امسال اگر آمدی و کنار هفتسینمان نشستی و ما هنوز خواب بودیم، برای بیداریمان زیاد دعا کن.
قول میدهیم بیشتر از هر سالی برای قدمهای بهاریات لحظه شماری کنیم.
...حاجی فیروز توی کوچه میدود و صدای ساز و آوازش آجر همه خانهها را قلقلک میدهد.
پیرزن تازه از خواب پریده بود و جای قدمهای " عمو نوروز" بذر گل همیشه بهار میپاشید...
دیگر این روزگار یار خواهد شد
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج