روزگار آمدنت:
ظهرهای گرم نیمه ی مرداد که به انتظار تاکسی ایستاده ام، هر ماشینی که بدون سرنشین از کنارم رد می شود و خنکای باد کولرش را به رخم می کشد، با خودم فکر می کنم توی روزگار تو، وقتی که آمده ای و مردم حتی اجازه دارند، بدون اجازه گرفتن از هم، دست توی جیب دیگری کنند، باز هم ماشین ها این قدر ساده و مغرورانه از کنارم رد می شوند؟
یا، توی کلاس که جزوه می نویسم و گوشه های کادر دفترم سفید می ماند و حس می کنم چقدر می شود از همین گوشه گوشه ها استفاده کرد و اسراف نکرد، با خودم فکر می کنم توی روزگار تو، وقتی که آمده ای و دستی به سر مردم کشیده ای و عقل هایشان را کامل کرده ای چیزی توی این دنیا مانده است که بی استفاده باشد و خاصیتی نداشته باشد؟
روزنامه را که برگ می زنم و خبر قتل و تجاوز به عنف دیگری را می خوانم، با خودم فکر می کنم توی روزگار تو، وقتی که آمده ای و – زن زیبا می تواند همه ی جواهراتش را در کف دست بگیرد و از این سوی دنیا به آن سو برود، بی آنکه کسی نگاه چپی به او بیاندازد- باز هم روزنامه ها از این خبرها می نویسند؟
توی روزگار تو ، وقتی که آمده ای... چقدر همه چیز آرام بخش و روح نواز است... من، باز هم به روزگار آمدنت فکر می کنم!
اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلیکَ الْفَرَج