ساکت نشسته بود روبروی کوچه. چشم از در بر نمیداشت. منتظر نشسته بود. هرکس که رد میشد با تعجب نگاهش میکرد. اینجا بیشتر از هر چیز انتظار عجیب است. ساعتها، این اواخر ثانیهها ... .
گفتم: خسته نمیشوی اینقدر منتظر هستی؟
گفت: انتظار چشم منتظر میخواهد نه خستگی.