خورشید ، هِی طلوع می کند و غروب ،
و من در این گذران زمان اندوه نیامدن تو را در خودم می ریزم ..
سهم من از دنیا انتظار است ...
اما تو روزی می آیی ،
و عطر ظهورت تمام روز های تقویم را عطر آگین می کند ...
دوست دارم آن روز اگر رمقی باشد ؛ بدوم ، در آغوشت بنشینم ، دستت را روی سرم بگذاری ، و من آرام این بغض کهنه ی هزار و چند ساله را بشکنم ، راحت شوم . آن روز دور نیست ، دعا کن ...