دم دم های صبح جمعه است. امام(عج) اصحابی را که گردش جمع آمده اند می شمرد. 1...2...3...4...5... همین؟! اصحاب سرشان را پایین می اندازند و امام(عج) سر به آسمان بلند می کند. زیر لب چیزی زمزمه می کند و رو به اصحاب می گوید: بروید تا هفته بعد! و خودش بر می گردد به همان دو کوچه بالاتر. می خواست علم اش را در اختیار اصحاب بگذارد، می خواست صبرش را، قدرتش را، ایمان و یقین اش را... می خواست شمشیر ها را تقسیم کند، می خواست مسئولیت ها را تفویض کند. اگر قیام می کرد... با این وضع اگر قیام می کرد اول، راهش را می گرفتند، بعد آب را بر رویش می بستند. و از ساعتی دیگر جنگ آغاز می شد. اما چه جنگی؟! با همان نسبت 72 نفر به سی هزارنفر؟ یا کمتر؟ یکی یکی اصحاب کشته می شدند، لحظه آخر امام(عج) خود را بالای سرشان می رسانید و لبخند رضایتی بدرقه سعادت اخروی و ابدیشان می کرد. اما آیا بستری که تکامل بشریت را تا مقام خلیفه اللهی – یعنی همان که به خاطرش خلق شده- برساند آماده می شد؟
* * *
دم دم های صبح جمعه است. مردم غالبا خوابند، چون امروز جمعه است و همه جمعه ها را بالاخص صبح جمعه را زمان استراحت می دانند (!) همه برای خوابیدن و خواب ماندن توجیه کامل چه از نظر عقل، چه از نظر شرع و چه از نظر عرف دارند پس می خوابند. یکی هم دست دیگری را گرفته و کوه های اطراف تهران را آباد می کند. در مهدیه تهران هم جمعی ندبه می خوانند اما نمی دانم چرا هر هفته می خوانند و هفته بعد هم دوباره فقط باید بخوانند.
* * *
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج