سلام آقای خوبم
دلم که از روزگار می گیرد …
دلتنگی هایم را جمع می کنم یکجا،
بغض هایم را زیرِ لبخندِ تلخم پنهان می کنم،
اما غروبِ جمعه که می شود،
دلم فریاد می زند:
بس است! دیگر طاقت ندارم.
همین می شود که
اشک هایم بی وقفه شروع به باریدن می کند،
می گویم:
جدایے بس است …
دوست دارم ببینمت …
دلم می خواهد بیایے …
اما باز از بندِ گناهانم رها نمی شوم که نمی شوم…
آمدم بگویم، به دعاهایتان محتاجم …
می خواهم بشوم همانے که می خواهے.