سالهاست به انتظارت پرستوها را می شمارم و گلها را که هر سال به عشق آمدنت بر بازوی زخم خورده درختان چشم به راهت می نشینند، جمع می کنم تا روزی بیایی و تمام گلها و غنچه هایی را که در حسرت آمدنت به سمت خورشید نگران بودند به تو نشان بدهم.
مادرم می گوید: تو از سمت خورشید می آیی و من ایمان دارم تو خود خورشیدی، خورشیدی در پشت ابر.
سالهاست منتظرم و آنقدر می مانم تا بیایی و دل من و قاصدک و پروانه و یاس و هر چه چشم انتظار است را شاد کنی.
دوست دارم بیایی تا از شوق آمدنت پرندگان اسیر در قفس را آزاد کنم و دیگر بار در لبخندهای آدمها که دیری است به آدمک بدل شده اند، طلیعه عشق را نظاره گر باشم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج