امشب با همیشه فرق دارد. نمیدانم، نمیدانم فرقش در چیست؟
اما فراقت، خواب از دیدگانم ربوده. بستر را رها میکنم. به سراغ پنجره میروم. همان پنجرهای که برایت آشناست.
پنجرهای که بارها و بارها تنهاییم را در کنارش با تو قسمت کردم.
امشب هم تنهایم. تنهای تنها و عجیب برایت دلتنگ!
نمیدانم چه شد که این بار بسیار زودتر از آنچه انتظارش را داشتم مرا دعوتم کردی.
نمیخواهم بدانم. چرا که در چنتهام جز گناه نبوده که گمان برم بر آن. نه، نه، این بار جز لطف و عنایت تو چیزی را دخیل نمیبینم.
کنار پنجره میایستم و خیره به آسمان با تو سخن میگویم. شکایت از دوران هجران و رضایت از روز وصال.
میآیم تا نذرم را ادا کنم. خوب میدانی از چه سخن می گویم. آری، از دلم. دلی که نذر قدوم مبارکت کرده بودم.
تمام وجودم را در آن گنجاندهام و اکنون به نزدت میآورم. گلایه نکن. نیک میدانم که برایت ارزشی ندارد. دلی که بارها و بارها غیر تو را برگزید. اما هر بار پشیمان تر از قبل به سراغت آمد. نمیخواهیش؟
مولایم!
دل عجیب بیقرار است. دیگر از دست من کاری بر نمیآید. بدان که دیگر اغیار را در آن جایی نیست. میآورم تا قرارش باشی.
میآیم برای جبران گذشته. گذشتهای که بارها و بارها منتظرم بودی و من نیامدم. چه سخت بود لحظاتی که چشمان منتظرت را میدیدم، اما نگاه از نگاه مهربانت برمیداشتم تا لحظهای به خوشیهای دنیاییام ادامه دهم. و افسوس که همه آن به ظاهر خوشیهای دنیایی بلای جانم گشت.
چقدر دادی و نگرفتم.
چقدر گفتی و نشنیدم.
چقدر آموختی و نیاموختم.
چگونه می توانم فراموش کنم آن لحظاتی که در دریای گمراهی هایم غرق بودم و تو، با یک نگاه اسیرم میکردی.
مولایم!
من میآیم. به امید آنکه قبولم کنی. میآیم و آنچنان غریبانه سوز فراقت میخوانم تا خود به سراغم آیی.
میبینی این بار. میبینی تنهای تنهایم و هیچ با خود ندارم. جز این دل اسیر!
بهانهات را میگیرد. دیگر من آنرا درمان نمیتوانم. میآورمش تا خود خریدارش باشی. آنرا به هر سمت که میپسندی رهنمون باش که از عهدهام خارج است.
دلی را که خود اسیرش کردهای اکنون نیز خود آزادش کن مولا. بدان دیگر تحملم به سر آمده. بدان این بار که میآیم سوای هر بار است.
و تنها نگاهت را میخواهم.
مهدیا!
دل شکسته ام را به تو میسپارم، دلدارم تو باش.
من راست گفته ام که برای تو زنده ام