چند صباحی بود که میخواستم برایت نامهای بنویسم، اما نمیشد و حالا دست به قلم بردهام تا حرفهایم را به تو بگویم ای مونس شبهای تارم، ای مولای من!
ای گل سرسبد آفرینش! به ما گفتهاند: وقتی تو بیایی عدالت بر کرسی مینشیند. ما منتظریم تا با آمدنت سلطه ستم واژگون شود و غافلان زمانه از خواب غفلت بیدار شوند.
آری گل نرگس به ما آموختهاند؛ که ظهور تو بیتردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد و ما بیصبرانه به انتظار جشن ظهورت نشستهایم.
امروز میخواهم از خودت بپرسم؛ ای مهتاب آسمان خلقت! تا سپیده دم فرج چند نافله باقی است؟ تا کی در آدینههای عمر با دستهای بلند «ندبه» تو را التماس کنیم؟ تا کی کوهسارها بی تکیهگاه باشند؟ تا کی همچون گلهای آفتابگردان در پی آفتاب باشیم؟
ای اجابت کننده هر دعا! پنجره قلب منتظران رو به آسمان بیکرانت گشوده است تا با یک اشارت تو، غبار اندوه غیبت از دلها برخیزد و چشمها به تماشای باران ظهور بنشیند و اکنون ای پیام همه رنگهای روشن، از گل زیبای باغ عدالت که ما با تمام وجودمان در انتظار دیدارت هستیم، ای سکوت و وقار زیبای شبها! ای درخشش ماه و ستارهها که خود وعده دادهای میآیی، بیا و عهدی را که با ما بستی به جا آور، ما هنوز سر همان کوچه سبز که به انتظار ختم میشود ایستادهایم و بیقرارتر از همیشه ندای انتظار سر دادهایم. خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن و به ما توفیق ده تا طلوع جمالش را از نزدیک ببینیم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
این بار کلمات را پشت سر هم ردیف میکنم. میخواهم از تو بنویسم از تو بگویم و از تو بشنوم... مولای من این جملات را با اشک چشمانم راهی کوی تو میکنم... می نویسم تا بدانی این سروها که قد برافراشتهاند و این نرگسها هنوز طلایهدار لشکر انتظارند.
از غریبی غروبهای جمعه بگویم یا سجادههای تر بامدادهای عهد؟
از ندبههایمان بگویم یا دلتنگیهای هر روز و هر شبمان؟
راه دور نمیروم... تو همه را میبینی و میشنوی... پس بگذار ساده بگویم: من همان منتظر همیشگیام که تو هر روز برای او اشک میریزی و او برای تو...
من همان مدعی سابقم که هنوز تنها پناهش اشکها و نالههای اوست.
دستهایم را به سوی تو دراز میکنم... کاسهی گداییم را لبریز تر از همیشه کن.
بگذار قلمم از تو بنویسد... بگذار کاغذم عطر وجود تو را بگیرد...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
باز هم صادقانه و با دلی لبریز از عشقت تو را میخوانم مولایم و صدایت میزنم از عمق وجودم و دل بیتابم را به دستت میسپارم که جز با تو آرام نمیگیرد.
مولایم انتظارت شیرین و زیباست چرا که در پیاش تویی تو...لیکن غم هجرانت مرا دیوانه کرده و ندیدنت ....ندیدن تو که سالهاست جانی برایم باقی نگذاشته ... در پی پایان این انتظارم مولا .... تا ابد و تا آن هنگام که آخرین نفسم نیز قربانی دیدنت شود.
تو را می طلبم تو را....
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سهم من از آسمان دو پنجره کوچک است. سهم آسمان هم زیاد نیست؛
از من فقط یک جای پای روشن در دل خود نگه داشته.
خورشید که صبح قبل از باز کردن پلک سیاهی آرزو میکند کاش امروز مرا از مغرب بتاباند ...
و من با همین سهم اندکم از آسمان، با همین دو پنجره تنگ با همین دو چشم منتظر،
حرکت آرام و خستهاش را از مشرق به مغرب مینگرم و با خودم میاندیشم،
من زیر این آسمان کبود جز دو پنجره خالی چیستم؟
اگر او نباشد، اگر او نیاید جز یک هیچ حقیر چیزی از این باقی نمیماند.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نزدیک بود از سرعت دویدن پیراهن عربی در پایش بپیچد. راهی نبود از مسجد تا خانه، ولی چنان میدوید که هر که از دور میدید لبخندی بر لب مینشاند... حسن بود دیگر! خبر میبرد برای مادرش!
به درب خانه رسید و یک نفس صدا زد: " مادر! مادر!"
فاطمه (س) از درون خانه سرش را بیرون آورد و منتظر شد تا نفسهای حسن یکنواخت شود. دست بر موهای مجعد و زیبایش کشید و گفت:
"امروز از پدربزرگ چه شنیدی؟"
حسن نیاز به تشویق و ترغیب نداشت! شروع کرد به گفتن! سر را بالا گرفت و مثل یک سخنران کارکشته شروع به سخنرانی کرد: " مادر جان امروز پدر گفت..."
نماز تمام شده بود، علی (ع) قدم زنان به خانه برمیگشت. دست در دست حسین. از دور معلوم بود حسین شیرین زبانی میکند برای پدر. وقتی به خانه رسید فاطمه تمام قد برخاست و برای بدرقه آمد. بوسهای از گونهی حسین گرفت و با نگاهی عاشقانه خستگی روز را از تن علی بیرون برد.
علی شروع کرد به گفتن سخنان پیامبر! که امروز رسولالله چنین فرمود و چنان! دید فاطمه لبخند میزند، معلوم بود مو به مو از سخنرانی با خبر است.
-از کجا میدانی رسول الله امروز چه گفت؟
لبخندی بر لب فاطمه شکفت:
-از پسرت، حسن!
علی برنامهاش را از پیش ریخته بود، میدانست حسن کی به خانه می آید. قد بلند خود را پیش از آمدن حسن، پشت پردهای پنهان کرد. میخواست به سخنرانی پسرش گوش بسپارد. میدانست پیش روی او هزگز لب به سخن باز نمیکند.
حسن مثل هر روز نفس زنان آمد.. شروع کرد به سخنرانی... فاطمه میدید امروز با روزهای دیگر فرق میکند، لکنت به جان زبان حسن افتاده و جملهها را اشتباه میگوید! با تعجب گفت:
چه شده میوهی دلم؟! چرا امروز اینگونه سخن میگویی؟
حسن لبخند نه چندان کودکانهای زد و گفت:
-تعجب نکن مادر! زیرا بزرگی دارد به سخنان من گوش می دهد و همین باعث شده تا نتوانم حرفهایم را به خوبی بیان کنم!
علی دیگر تاب نیاورد. دلش برای در بغل کشیدن آن طفل شیرین زبان پر میکشید. وقتش بود! از پشت پرده بیرون آمد و لبهای شیرین حسن را بوسید. حسن چه عجیب بوی پیامبر می داد...
آقا جان
کی می آیی تا ترکهای دلم را در برابر تو شماره کنم!
چقدر در راهروهای دلواپسی و نگرانی به انتظار بنشینم؟ چقدر؟!
سپیده که میزند با خودم میگویم اکنون در چشم اندازم ظاهر میشوی و با یک سبد شکوفه نور نگاهم را با بهار لبخندت معطر میکنی.
به تو میاندیشم چون تو در ذهن منی و جز تو هیچ کس نمیتواند جای خالیات را پر کند. دروازه قلب من به روی تو باز است چون تویی سنگ صبور من.
چرا نمیآیی تا بسان کودکی به بالینت بنشینم و زار زار بگریم و بگویم از غمهایم.
جوابم را بده آخر بگو چه وقت به دیدنم میآیی. شب یا سپیده دم.
به من بگو از کدامین راه عبور میکنی از کدامین شهر میگذری؟ از کدام خیابان میآیی؟
در کدام ساعت؟ در کدام دقیقه؟؟؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام آقا
در اینجا خیلیها عاشق میشوند، آن هم با یک نگاه!اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
چشمانت را ندیدهام اما میدانم که در آنها رازیست به زیبایی انتظار همه چشم به راهانت در طول تاریخ گمشده و من به امید یک نظر دیدن جمال حضورت همواره تو را میخوانم و هر شب جمعه تا صبح به انتظارت مینیشینم. صحبدم که میشود بغضهایم میترکند و اشکها جاری میشوند . نمیدانم از کدامین درد برایت بگویم. اما از رنجها مینویسم. تو نوری، عشقی ، پاکی، خلوصی. و اگر بیایی نگاه مهربانت همه دردهای من و ما را شفا میبخشد. حتی فکر کردن به تجلیات زیباست. میدانم که اگر بیایی جادههای سرسبز انتظار را پر از گل نرگس میکنم. در میعادگاه تو و منتظرانت مینشینم تا بیایی و از بهانههای دل با تو بگویم و از بهشتی که رویای ظهورت در دنیای ما آفریده .
آقای من! اگر بیایی، زندگی زیبا میشود و رنگین کمان دلهای شیفته پررنگتر. سالها پیش بشارت دادهای که شیفتگان تو ، لباسی از جنس صداقت بر تن کنند و به استقبالت بیایند. تو را به عظمتت سوگند میدهم دعا کنی لیاقت یک نظر دیدنت را داشته باشم و قطره آبی شوم از دریای بیکران منتظران راستینات.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
جانا تا به کی در پشت پنجره انتظار رؤیای آمدنت را به نظاره بنشینیم؟
آیا وقت آن نرسیده که نقاب از چهره برگیری و بازار حسن فروشان جهان را به یکباره رونق ببری؟!
هزار و اندیست که چشم بهراهان قدومت، بر لب فغان دارند و بر جگر خراش.
هزار و اندیست که دلهای منتظران، در تمنای وصالت، در بساط آه میپرورند و در سینه داغ.
عمری است که در کوچه باغ انتظار سرگردان و حیرانیم. دیری است که در کویرستان غیبت عطشان و بیقراریم. چه میشود اگر شب سرد و فسرده فراق را به صبح دل انگیز وصال آذین بندی؟
چگونه است که این همه طلب و تمنا گره از کار فرو بسته ما نمیگشاید؟ بگو چه چاره کنیم؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج