سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با تحقّق اخلاص، دیدگان نور می گیرند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :74
بازدید دیروز :48
کل بازدید :1529872
تعداد کل یاداشته ها : 257
103/2/16
11:32 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
منتظر قائم[65]
گفتم بنویسم به یاد تو، یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام . گفتم بنویسم با عشق به تو، یادم آمد هنوز عاشق نشده ام. گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع، یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام. گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت. گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
انتظار[2] به اندازه آب خوردن[2] پرده بر چشمهاى ما[1] انتظار یعنی ...[1] چشم به راه....[1] گل نرگس[1] به بهانه نیامدنت[1] خدا کند ...[1] این جمعه هم گذشت، به بهانه نیامدنت[1] و یکی هست[1] تقدیم به یوسف زهرا(س)[1] آن وقت « نمی دانم کی؟ »[1] باز هم جمعه ای دیگر[1] به انتظارت پرستوها را می شمارم[1] خدا یا چرا؟[1] یک نامه به یک دوست‏[1] کلیدش کجاست؟[1] موعود[1] صبح جمعه و ندبه دلتنگی[1] دلم برات تنگ شده[1] گره بغضها را تو باز می کنی[1] دلتنگی عصر آدینه[1] کدام صبح صادق...؟[1] لحظه دیدار نزدیک است...[1] ای دو سه کوچه ز ما دور تر[1] گویی ماه و خورشید و آسمان پیمان بسته اند[1] دلت از من گرفته می‌دانم ولی...[1] تو می‌آیی هر چند دیر[1] چشم انتظار خورشید[1] سحر خیز مدینه کی می آیی[1] راستی تو از مولا چی می خوای ؟[1] وقتی تو بیایی[1] گویا سواری میرسد[1] حرف دل را که بر دیوار نمی نویسند[1] سلام علی آل یاسین[1] کدامین سیمرغ بهار آمدنت را بشارت خواهد داد[1] آیا این جمعه ظهور میکند[1] و طلوع می کند آن آفتاب پنهانی[1] عطش دیدار تو دیوانه ام کرده[1] انتظار فرج از نیمه خرداد کشم[1] تا ظهور فقط یک قدم باقیست[1] دلنوشته ای برای آن که عنایتش همیشه جاری است[1] قرار ما این جمعه[1] آیا لایق دیدار تو هستم؟[1] عشق یعنی ...[2] صاحبی داریم که همین روزا میاد[1] عزیز علی ان اری الخلق و لا تری...[1] ای همه خوبی بیا[1] منتظرتم آقا[1] الهی و ربی ....[1] می دانم که می‌آیی[1] او می‌آید[1] کجایی ای سوار سبز پوش؟[1] کی خواهی آمد[1] نامه‏اى به موعود[1] مشق عشق[1] دلنوشته ای به مولام[4] انتظار سبز[1] پس چرا ظهوری نیست؟[1] تو مى‏آیى و آمدنت دور نیست[1] او که بیاید[1] عزیز تر از همه[1] وقتی تو بیایی[1] غروب جمعه، لحظات غم منتظران[1] چشم به راه آمدنت[1] گل نرگس بیا[1] کی خواهی آمد[1] می دانم که ظهور نزدیک است[1] تبریک[7] به منتظرای بی قرارت بگو تا کی؟[1] شاه است حسین(ع) ، پادشاه است حسین(ع)[1] آنقدر در می‌زنم تا در برویم وا کنی[1] کربلا[1] اوست که ....[1] نماز شب[1] تسلیت[7] کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود[1] السلام علی الرضیع الصغیر[1] کی میایی؟[1] مبنای هستی[1] یه نامردِ که دستش رفته بالا[1] کی به هم می رسد ای یار نگاه من ...[1] رو سیاه[1] ای گل نرگس کاش می آمدی[1] آقا جان، عاشقانت صبورند[1] ای سبزترین مرد رویاها[1] شاید او را جایی دیده ای[1] دلنوشته ای به مولام[2] همه را بیازمودم[1] عصر جمعه‌‌تان به خیر آقا[1] نجوایی با امام زمان (عج)[11] جاده انتظار[1] سامان غزل‏هایم بیا[1] ترو خدا فقط یک شاخه گل ....[1] صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده[1] آقای من، ما را ببخش که بدجوری اهل کوفه شدهایم[1] سفری از دل تا دلدار[1] پس کی؟ کدامین جمعه نقاب انتظار را بر میداری؟[1] تو خواهی آمد[1] مزد عاشقی[1] شعبان ماه انتظار منتظر[1] یعنی امروز آقا میاد؟[1] امشب خودی نشان بده تا...[1] جمعه های انتظار[1] ماه میهمانی خدا[1] دلنوشته ای به مولام[1] بهانه ای برای ادامه زندگی[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] درد دل های انتظار[1] هفته ای دیگر هم گذشت[1] آرزوِِی دیدار تو دارم[1] غم دل[1] برایم دعا کنید[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] غریب الغربا[1] سر کوچه یتیمی[1] مهدی (عج) که بیاید[1] همیشه منتظرت هستم[1] شکوائیه فراق[1] ما منتظر تو نیستیم آقا جان[1] پیرتر از نوح شده ایم![1] روز تولد دوباره[1] صبور باش علی![1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] مقالات[6] شیرین بیان[1] نامه ای به گل نرگس[1] حکایت عاشقی[1] اگر او نیاید[1] سوت همه ی قطارها[1] تو را می خواهم ...[1] ما دعاگوی غریبان جهانیم[1] یک لحظه بیشتر...[1] وقتی یاد تو را پهن می کنم[1] آقای ثانیه ها[1] کی می آیی[1] حامی[1] روز آمدنت خورشید از شرق می آید یا غرب؟[1] معتکف مسجد چشمان تو[1] این یار من است[1] چشمه یاد تو...[1] وقت آمدنت کی می رسد؟[1] تولدت مبارک[1] او می‌آید[1] گفتم...[1] ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟[1] تو بر ما از خودمان مشتاقتری[1] یک دنیا پر از ناپدری[1] تنها برای زخم دلم مرهمی بیاور[1] می خواهم بگویم که....[1] دلنوشته ای به مولام[2] زمزمه انتظار[1] امامتت مبارک آقا![1] ردّ پایت[1] بارالها! در ظهورش نظری کن[1] باز هم دلم هوای تو را کرده است[1] عیدانه ای برای تو[1] چله های انتظار[1] زمزمه انتظار[1] درحکایت فراق ما تمام شدیم[1] تیر 91[1] خرداد 91[1] مهر 91[1] شهریور 91[1] مرداد 91[1] بهمن 91[2] فروردین 92[1] اردیبهشت 90[1] تیر 92[2] اردیبهشت 92[1] آبان 92[2] مهر 92[1] مرداد 92[2] خرداد 92[1] آذر 92[1] شهریور 93[2] اردیبهشت 93[2] اسفند 88[1] اردیبهشت 86[1] اسفند 92[1] بهمن 92[1] خرداد 93[2] مهر 93[1] خرداد 94[1] اسفند 93[2] جامانده کربلا[2] دلتنگم[1] آذر 94[1] مهر 95[2] شهریور 95[1] آبان 95[1] دی 95[1] بهمن 95[1] شهریور 96[1] تیر 96[1] تیر 97[1] خرداد 97[1] آذر 96[1] مرداد 97[1] آبان 97[1] شهریور 99[1] شهریور 98[1]
لوگوی دوستان
 

تو را صاحب زمان صدا می‌زنیم اما باورمان آن است که یتیم زمانه‌ایم!
تو را گل    خوشبوی نرگس می‌نامیم اما دریغ که چشم و گوش و دل‌مان حتی برای ثانیه‌ای عطر حضورت   را‌ احساس نکرده است    !
تو را... فقط با نام‌هایت می‌شناسیم   !!!
ای تنها پناه لحظه‌های تنهایی و بی‌پناهی‌مان!
ما را ببخش که هراز‌گاهی که درمانده می‌شویم و تو را وسیله قرار می‌دهیم برای استجابت دعاهایمان  نهایت منتظر بودن‌مان در این خلاصه می‌شود که دعا می‌کنیم:
"ولا تنسا ذکره و انتظاره و الایمان به وقوه الیقین فی ظهوره و الدعا له و الصلوه علیه"

می‌بینی آقایم؟
حتی برای به یاد داشتنت هم باید دعا کنیم باید دعا کنیم تا به تو ایمان بیاوریم!!
شرمنده‌ایم که باید بگوییم :
تو را گم کرده‌ایم !

آقا جان
دعا کن تا برای فرج خودمان دعا کنیم!
تا بدانیم بر سر سفره‌ای که مدتهاست ریزه خوار آنیم هنوز صاحب خانه نیامده است !
تا بفهمیم از بی‌گناهی ما نیست که بلایی نمی‌آید. گناه ما این است که "و ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم"را‌ فراموش کرده‌ایم.

مولای من!
دعا کن تو را با وجود تمام بد عهدی‌هایمان صدا بزنیم و مقیم کوی انتظارت شویم که تو بر ما از خودمان مشتاق‌تری!

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/11/2::: 4:38 ع
نظر()
  
  

سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران

می‌خواهم از جور زمانه بگویم، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره‌ای از درد دلم را به زبان می‌آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.

مولای من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم؟
از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.
خسته‌ام از دست زمانه، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومان را بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. می‌دانی چندین هزار کودک بی پناهند؟ خودت بیا و پناه بی‌پناهان باش.

چند شب پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی می‌آیی و به اندازه تمام سال‌های نبودنت با من حرف می‌زنی و به درد دل‌هایم گوش می‌دهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی‌خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیائی و من خواب باشم. می‌ترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می‌ترسم...

ای منجی عالمیان، جهان در انتظار توست مسافر من!
می‌بینی که مردم روز میلادت، یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند؟ چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته‌اند و انتظار می‌کشند. منتظرند تا که بیایی و جهان را از عدل پرکنی. بیا تا بعد از این در کوچه‌های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم.
روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینه‌ی زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟ یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور....
نه، غم می‌خورم، بخاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ زندگیم کنارم باشی.

غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کرده‌ام.«بهترین روز» اما براستی جز جهل نبود.
 بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.

«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»

با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه روزگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.

دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد....

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/10/18::: 4:57 ع
نظر()
  
  

سلام.
خوبى؟ ... خسته‏ام از «خوبیم و جز دورى تو ملالى نیست». خسته‏ام از نامه‏هاى «اینجا هوا خوبست». و ... عادت کرده‏ایم که بگوییم منتظریم. عادت کرده‏ایم بعد از هر صلواتمان بگوییم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» یا این‏که بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانیم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مى‏کنیم. به نبودنش، به نیامدنش، به انتظارمان عادت کرده‏ایم.

آن‏قدر در این آخرالزمان در فتنه غرق شده‏ایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنى چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یک قتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل این‏که اگر پنج‏شنبه‏ها منتظر نباشیم، یکى از کارهاى روزمره‏مان را انجام نداده‏ایم. یا فکر مى‏کنیم اگر صبحهاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب مانده‏ایم. آخرین بارى که صبح جمعه بیدار شدیم و از این‏که «او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کى بود؟ عزیزى مى‏گفت: «خیلى وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسى که دوستش داریم، یا نامه‏اى که باید مى‏رسیده و نرسیده، یا کسى که باید مى‏آمده. چندبار از این دست انتظارها براى آن کسى که مدعى انتظارش هستیم، داشته‏ایم؟ ... یک جاى کار مى‏لنگد». راست مى‏گفت. یک جاى کار مى‏لنگد ...

چند روز قبل، مرد نابینایى را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود. نه به ماشینهایى که برایش بوق مى‏زدند توجه مى‏کرد، نه به آدمهایى که مدام به او تنه مى‏زدند. پسرکى کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمى زیر بازوى پیرمرد را گرفت تا او را از خیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهاى پسرک مدام تکان مى‏خورد و بر لبهاى پیرمرد هم لبخندى نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقه‏اى طول کشید تا از عرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت مى‏کردند و مى‏خندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت به سمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور مى‏شد، خیره شده بود ...

من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه‏اى که به جاى خالى پیرمرد خیره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیاى بى‏رحم این زمانه، پیرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسیده، دست کمک به همنوع، دست «بنى‏آدم اعضاى یکدیگرند» را ...

مى‏بینى چقدر در آخرالزمان غرق شده‏ایم؟ از این روزهاى مرگ، از روزهایى که با دیروز و فردایمان تفاوتى ندارند، خسته‏ام ...

چند وقت قبل - جایت خالى - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکى از شبها، با حال و هواى غریبى، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دخترى کنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت کشیده بود و با خود زمزمه مى‏کرد: «یا وجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» یک‏نفر بلندبلند صلوات مى‏فرستاد و کسى آن طرف‏تر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالى که هر کدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت مى‏کردند، یکصدا شروع به خواندن کردند:

»اى خداى من اومدم دعا کنم

از ته دلم تو رو صدا کنم

اى خدا منم دارم در مى‏زنم

یه شب اومدم به تو سر بزنم ...«

با همین نواى دلنشین تا نزدیک ضریح آمدند و ایستادند، دست بر سینه و سرشار از حس احترام:

»... اومدم امشبو منت بکشم

چه کنم، خیلى خجالت مى‏کشم

همیشه کرامت از بزرگ‏تر است

پیش تو دست پر اومدن خطاست

همه آدمها مى‏گریستند، همه آنهایى که خواب بودند و یا بیدار.

تضرع عاشقانه‏شان که به پایان رسید، گلهایشان را به ضریح هدیه دادند و رو به قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند:

»اللَّهُمَّ کن لولیّک الحجةبن الحسن ...«

نمى‏دانم چرا نام زیبایش، گونه‏هایم را نیلوفرى کرد... دعاى فرج که تمام شد، برخاستند و با بغضى غریب شروع به زمزمه کردند:

»اباصالح! التماس دعا هر کجا رفتى یاد ما هم باش!

نجف رفتى، کاظمین رفتى، کربلا رفتى، یاد ما هم باش!

مدینه رفتى به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا »...

و دور شدند. ناخودآگاه نیم‏خیز شدم. مى‏خواستم دنبالشان بروم، بگویم:

ببخشید آقاى محترم! شما یک مرد میانسال را ندیدید؟ مى‏گویند نشانش یک خال هاشمى است و یک شال سبز. شنیده‏ام مانند جدش، یتیمان را از محبت سیراب مى‏کند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى که همه آدمها، همه ادیان، موعود مى‏نامندش...

»ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟«

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/7/27::: 10:0 ص
نظر()
  
  

گفتم چرا مرا به تو حق نگاه نیست
وصل تو سرنوشت من روسیاه نیست؟

گفتا اگر میان من و تو حجاب شد
تقصیر هیچکس به غیر از گناه نیست

گفتم اگر مرا نپذیری کجا روم؟
گفتا به شهر عشق کسی بی‌پناه نیست

گفتم نشان خیمه‌ی خودگو، به ناز گفت
جز راه دل، رهی به سوی خیمه‌گاه نیست

گفتم گمان کنم که مرا دوست دارید
گفتا یقین نما ، نظرت اشتباه  نیست

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/5/20::: 11:8 ص
نظر()
  
  

بین همه روزهای ماه شعبان به جمعه‌هایش دلخوش بودم که از صبح عشق بازیم با تو شروع می‌شد. اما امروز آخرین جمعه شعبان است و باز هم در آنسوی این چشم انتظاریهایم دری بسته بود و تو نیامدی...

نمی دانم در این ماه رحمت کجا ندای ملکوتی‌ات شنیده می‌شد که می‌خواندی: اللهم صل علی محمد و آل محمد شجرة النبوة و موضع الرسالة... تو که نیاز به استغفار نداشتی، اما کجا برای ما شیعیانت استغفر الله و اسئله التوبه، می‌گفتی؟

مولود زیبای شعبان! ای هدیه آسمانی! ای رحمت شعبانی خدا بر ما! نیمه شعبان را بگو کدام قسمت از زمین سعادت درک گرمای وجود مبارک تو را داشته؟ بگو در آن شب فرخنده سر بر کدام چاه مقدس فرو برده و همراه با پدرت علی‌(ع) ندای عاشقانه فکیف اصبر علی فراقک را سر دادی؟

دریغ از یک نگاه و آه از این حسرت! شعبان تمام شد و تو نیامدی و تو را ندیدم و صدایت را نشنیدم. اما بگو. بگو که با همه بدیهایم نظری هم در این ماه مبارک به من کردی. بگو آقا. بگو و دلخوشم کن. هر چند من لیاقت درکش را نداشتم.

اکنون که رمضان می‌آید، می‌خواهم بدانم کجا می‌خوانی: اللهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک و .... و اولین سحری این ماه را میهمان کدام سفره پاک و ساده علی‌گونه هستی؟ و کدام گوش معصوم میهمان ندای ملکوتی : اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه، تو می‌شود؟

ای کاش زمانیکه می‌خوانم: یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی... تو صاحبم را به من بشناسانی. بگو شب قدر را کجا بیایم تا ابوحمزه را از زبان تو بشنوم؟ بگو چگونه در دعای قرآن ذکر مقدس بالحجة را فریاد زنم تا بیایی؟

عزیز روز و شبم! ای گل نرگس فاطمه! تمام این ماه عزیز را به انتظارت می‌نشینم و دعا می‌کنم که بیایی. و کدام عیدی شیرین‌تر از اینکه نماز عید فطر را به تو اقتدا کنم؟ 

در انتظارت می‌مانم حتی اگر... ...

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/5/15::: 12:0 ع
نظر()
  
  

ماه شعبان به نیمه رسیده.
بگذار برایت از شور و نشاط این شب‌ها بگویم.

از این چراغ بندی‌ها و کاغذ رنگی‌هایی که کوچه‌های خاکستری شهرمان را به یمن وجودت رنگارنگ کرده است.
 از نقل‌هایی که بسته‌بندی شده و سر هر خیابان توی دستانم جا می‌گیرد
.
از شربت‌ها و بوی عود
.
از مولودیه‌ها و اشک عاشقی.

ماییم!
همان منتظران همیشگی
.
همان‌هایی که جمعه‌ها ندبه‌کنان با تو عهد بستیم و شنبه‌ها چه راحت از آن گذشتیم
.
همان‌ها که آل یس را زمزمه کردیم و قربان سر تا پای تو رفتیم و بعد خودمان را سپردیم به خودمان...

ما همان قرآن به سرهای ماه رمضانیم که تا صبح اشک ریختیم و از خدا آمدنت را خواستیم و صبح... خورشید که طلوع کرد تازه یادمان آمد، نمازمان قضا شده!
همان‌ها که نذر آمدنت سفره انداختیم و شله زرد پختیم و شیرینی دادیم و شب بچه‌ی همسایه‌ی خودمان گرسنه به خواب رفت!

ما را که می‌شناسی آقا؟
منتظران توایم دیگر...

راستی یادم رفت بگویم،
آمده بگویم «تولدت مبارک» مولای من!
منتظرانت را دعا کن!

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/5/6::: 3:25 ع
نظر()
  
  

سلام آقا 

آقا جان وقت آن نشده که بیایی


89/4/31::: 10:0 ص
نظر()
  
  

سلام. هر صبح دلم را در چشمه یاد تو شستشو می‌دهم و در ملکوت صدای تو به راه می‌افتم. پلک‌هایم به دنبال نامت قیام می‌کنند و برای دیدن تو پاهایم در میان کوچه‌ها می‌وزند...
دیشب باز هم خواب تو را دیدم. خواب دیدم قیامت شده و همین نامه‌های شبانه شفاعت مرا کردند. بعد به من گفتند که
پیراهنی از شعر بپوش و در صف عاشقان بایست...!
هر عاشقی نام معشوق خود را که می‌برد دری از درهای بهشت به روی او گشوده می‌شد. نوبت به من که رسید زبانم بند آمد... اما... به یکباره همه سلول‌های تنم نام عزیز تو را فریاد کردند...
امشب که ‌این نامه به دستت می‌رسد بر واژه‌های بی‌تکلف آن چند قطره مهربانی ببار تا ‌این پرنده‌های تشنه به سمت آغوشت به پرواز در‌آیند...

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/4/9::: 12:1 ع
نظر()
  
  

وقتی تصور می‌کنم که عاشقانه بر سجاده ابر به نماز می‌نشینی، به وجد می‌آیم و دوست دارم که همه وجودم را نثارت کنم. کاش می دانستم در قنوت نمازت چه خبر است.

راستش را بخواهی برای درمان بی قراری‌هایم تجویز شده که چله‌نشین نگاه معصوم تو باشم و امروز چهلمین روزی است که در مسجد چشمانت اعتکاف کرده‌ام.

از تو چه پنهان که دیشب را تا صبح ذکر نام تو را بر لب داشتم و با همه توانم تو را صدا می‌کردم. حالا که قرار است گذارت به‌این طرفها بیفتد ، تنها برای زخم دلم مرهمی‌بیاور. همین!

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/4/2::: 4:34 ع
نظر()
  
  

دوباره همه نرگسهایی که بوی تنت را می‌داد بغل کردم و سرچهار راه انتظار آرام و ساکت ایستادم و به همه‌ی رهگذران خیره شدم تا شاید کسی بیاید و این سلام جا مانده در گلویم را پاسخی گوید.
اما افسوس؛ از همه‌ی نگاه‌های بی‌نگاه شعر غم می‌چکد...
راستی آقا... نگفتی؟ روز آمدنت خورشید از شرق می‌آید یا غرب؟ آرام می‌آید یا آنقدر شوق دیدنت را دارد که زودتر از هر روز طلوع می‌کند؟
چند بار دیگر باید این روزهای سرد و ساکت را قسم بدهم تا از پشت لحظه‌ها به در آیند؟
ماه هم از نامه‌های من و لالایی‌هایم به خواب رفت.
تو امام آخرینی...کاش این نامه هم آخرین نامه بود...

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


89/3/4::: 10:6 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >