به شوق آمدنت چه اسفندها که دود نکردم و چه سبزه ها یی که سبز نکردم...از شرق بیایی یا غرب...چه فرقی دارد مولا؟ وقتی همه ساعت های شماته دار با قدم های تو به ضربه در می ایند...وقتی همه ثانیه ها بوی حضور تو را میگیرند.
مگر فرقی دارد به نرده های کدام ایستگاه تکیه داده باشم وقتی همه قطارها سوت آمدن تو را سر میدهند!
عادت کرده ام جمعه ها ندبه بخوانم ونذر آمدنت صدقه ای بدهم ...این جمعه ها بهانه است...گاهی دوشنبه ها وسه شنبه ها و چهارشنبه ها و یا نه...همه ی هفته را در انتظار دیدنت پشت سر میگذارم....
وقتی دفتر عمرم را ورق میزنم ...وقتی به صفحه های سبز زندگی ام نگاه میکنم....وقتی رد پای تو را لابه لای همه برگ ها می بینم چقدر خوشحالم که زیر سایه ی نگاه تو نشسته ام...دعایم کن مولا...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
امام محبوبم، ندیده دل به تو سپردم و در دیدن، جان را .
بارها دست دل را گرفته و او را به هر کوی و برزنی که نشانی از تو دادهاند، کشاندم. به هر سو نظر افکندم و پرنده دلم را به هوای تو پرواز دادم.
گفتهاند میآیی. نکند آمدنت فراتر از پیمانه عمرم باشد. سالهاست میشناسمت. تو در پشت قلبهای شکسته مؤمنان هستی، در صدای لرزان «الغوث الغوث» شان که مظلومیت از آن میبارد.
مهدی جان، آن زمان که پا به عرصه وجود نهادی، زمین بر آسمان برتری یافت و عشق تو، حیرانی و چرخش زمین را به وجود آورد. ماه به عشق تو گرد زمین میچرخد و ستارههای کهکشان راه شیری راهت را نور پاشی میکنند.
شهابها خود را در برابر قدومت فدا میسازند. خورشید سالها استبه نامت میسوزد، میگدازد و نور میپاشد. میدانم، میدانم تو نیز دلتنگی، تو نیز میخواهی، اما ما هنوز مقدمهای را برایتبه تکامل نرساندهایم. اما کمکمان کن.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
چند صباحی بود که میخواستم برایت نامهای بنویسم، اما نمیشد و حالا دست به قلم بردهام تا حرفهایم را به تو بگویم ای مونس شبهای تارم، ای مولای من!
ای گل سرسبد آفرینش! به ما گفتهاند: وقتی تو بیایی عدالت بر کرسی مینشیند. ما منتظریم تا با آمدنت سلطه ستم واژگون شود و غافلان زمانه از خواب غفلت بیدار شوند.
آری گل نرگس به ما آموختهاند؛ که ظهور تو بیتردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد و ما بیصبرانه به انتظار جشن ظهورت نشستهایم.
امروز میخواهم از خودت بپرسم؛ ای مهتاب آسمان خلقت! تا سپیده دم فرج چند نافله باقی است؟ تا کی در آدینههای عمر با دستهای بلند «ندبه» تو را التماس کنیم؟ تا کی کوهسارها بی تکیهگاه باشند؟ تا کی همچون گلهای آفتابگردان در پی آفتاب باشیم؟
ای اجابت کننده هر دعا! پنجره قلب منتظران رو به آسمان بیکرانت گشوده است تا با یک اشارت تو، غبار اندوه غیبت از دلها برخیزد و چشمها به تماشای باران ظهور بنشیند و اکنون ای پیام همه رنگهای روشن، از گل زیبای باغ عدالت که ما با تمام وجودمان در انتظار دیدارت هستیم، ای سکوت و وقار زیبای شبها! ای درخشش ماه و ستارهها که خود وعده دادهای میآیی، بیا و عهدی را که با ما بستی به جا آور، ما هنوز سر همان کوچه سبز که به انتظار ختم میشود ایستادهایم و بیقرارتر از همیشه ندای انتظار سر دادهایم. خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن و به ما توفیق ده تا طلوع جمالش را از نزدیک ببینیم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
این بار کلمات را پشت سر هم ردیف میکنم. میخواهم از تو بنویسم از تو بگویم و از تو بشنوم... مولای من این جملات را با اشک چشمانم راهی کوی تو میکنم... می نویسم تا بدانی این سروها که قد برافراشتهاند و این نرگسها هنوز طلایهدار لشکر انتظارند.
از غریبی غروبهای جمعه بگویم یا سجادههای تر بامدادهای عهد؟
از ندبههایمان بگویم یا دلتنگیهای هر روز و هر شبمان؟
راه دور نمیروم... تو همه را میبینی و میشنوی... پس بگذار ساده بگویم: من همان منتظر همیشگیام که تو هر روز برای او اشک میریزی و او برای تو...
من همان مدعی سابقم که هنوز تنها پناهش اشکها و نالههای اوست.
دستهایم را به سوی تو دراز میکنم... کاسهی گداییم را لبریز تر از همیشه کن.
بگذار قلمم از تو بنویسد... بگذار کاغذم عطر وجود تو را بگیرد...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
باز هم صادقانه و با دلی لبریز از عشقت تو را میخوانم مولایم و صدایت میزنم از عمق وجودم و دل بیتابم را به دستت میسپارم که جز با تو آرام نمیگیرد.
مولایم انتظارت شیرین و زیباست چرا که در پیاش تویی تو...لیکن غم هجرانت مرا دیوانه کرده و ندیدنت ....ندیدن تو که سالهاست جانی برایم باقی نگذاشته ... در پی پایان این انتظارم مولا .... تا ابد و تا آن هنگام که آخرین نفسم نیز قربانی دیدنت شود.
تو را می طلبم تو را....
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سهم من از آسمان دو پنجره کوچک است. سهم آسمان هم زیاد نیست؛
از من فقط یک جای پای روشن در دل خود نگه داشته.
خورشید که صبح قبل از باز کردن پلک سیاهی آرزو میکند کاش امروز مرا از مغرب بتاباند ...
و من با همین سهم اندکم از آسمان، با همین دو پنجره تنگ با همین دو چشم منتظر،
حرکت آرام و خستهاش را از مشرق به مغرب مینگرم و با خودم میاندیشم،
من زیر این آسمان کبود جز دو پنجره خالی چیستم؟
اگر او نباشد، اگر او نیاید جز یک هیچ حقیر چیزی از این باقی نمیماند.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نزدیک بود از سرعت دویدن پیراهن عربی در پایش بپیچد. راهی نبود از مسجد تا خانه، ولی چنان میدوید که هر که از دور میدید لبخندی بر لب مینشاند... حسن بود دیگر! خبر میبرد برای مادرش!
به درب خانه رسید و یک نفس صدا زد: " مادر! مادر!"
فاطمه (س) از درون خانه سرش را بیرون آورد و منتظر شد تا نفسهای حسن یکنواخت شود. دست بر موهای مجعد و زیبایش کشید و گفت:
"امروز از پدربزرگ چه شنیدی؟"
حسن نیاز به تشویق و ترغیب نداشت! شروع کرد به گفتن! سر را بالا گرفت و مثل یک سخنران کارکشته شروع به سخنرانی کرد: " مادر جان امروز پدر گفت..."
نماز تمام شده بود، علی (ع) قدم زنان به خانه برمیگشت. دست در دست حسین. از دور معلوم بود حسین شیرین زبانی میکند برای پدر. وقتی به خانه رسید فاطمه تمام قد برخاست و برای بدرقه آمد. بوسهای از گونهی حسین گرفت و با نگاهی عاشقانه خستگی روز را از تن علی بیرون برد.
علی شروع کرد به گفتن سخنان پیامبر! که امروز رسولالله چنین فرمود و چنان! دید فاطمه لبخند میزند، معلوم بود مو به مو از سخنرانی با خبر است.
-از کجا میدانی رسول الله امروز چه گفت؟
لبخندی بر لب فاطمه شکفت:
-از پسرت، حسن!
علی برنامهاش را از پیش ریخته بود، میدانست حسن کی به خانه می آید. قد بلند خود را پیش از آمدن حسن، پشت پردهای پنهان کرد. میخواست به سخنرانی پسرش گوش بسپارد. میدانست پیش روی او هزگز لب به سخن باز نمیکند.
حسن مثل هر روز نفس زنان آمد.. شروع کرد به سخنرانی... فاطمه میدید امروز با روزهای دیگر فرق میکند، لکنت به جان زبان حسن افتاده و جملهها را اشتباه میگوید! با تعجب گفت:
چه شده میوهی دلم؟! چرا امروز اینگونه سخن میگویی؟
حسن لبخند نه چندان کودکانهای زد و گفت:
-تعجب نکن مادر! زیرا بزرگی دارد به سخنان من گوش می دهد و همین باعث شده تا نتوانم حرفهایم را به خوبی بیان کنم!
علی دیگر تاب نیاورد. دلش برای در بغل کشیدن آن طفل شیرین زبان پر میکشید. وقتش بود! از پشت پرده بیرون آمد و لبهای شیرین حسن را بوسید. حسن چه عجیب بوی پیامبر می داد...
آقا جان
کی می آیی تا ترکهای دلم را در برابر تو شماره کنم!
چقدر در راهروهای دلواپسی و نگرانی به انتظار بنشینم؟ چقدر؟!
سپیده که میزند با خودم میگویم اکنون در چشم اندازم ظاهر میشوی و با یک سبد شکوفه نور نگاهم را با بهار لبخندت معطر میکنی.
به تو میاندیشم چون تو در ذهن منی و جز تو هیچ کس نمیتواند جای خالیات را پر کند. دروازه قلب من به روی تو باز است چون تویی سنگ صبور من.
چرا نمیآیی تا بسان کودکی به بالینت بنشینم و زار زار بگریم و بگویم از غمهایم.
جوابم را بده آخر بگو چه وقت به دیدنم میآیی. شب یا سپیده دم.
به من بگو از کدامین راه عبور میکنی از کدامین شهر میگذری؟ از کدام خیابان میآیی؟
در کدام ساعت؟ در کدام دقیقه؟؟؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام آقا
در اینجا خیلیها عاشق میشوند، آن هم با یک نگاه!اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج