وقتی تصور میکنم که عاشقانه بر سجاده ابر به نماز مینشینی، به وجد میآیم و دوست دارم که همه وجودم را نثارت کنم. کاش می دانستم در قنوت نمازت چه خبر است.
راستش را بخواهی برای درمان بی قراریهایم تجویز شده که چلهنشین نگاه معصوم تو باشم و امروز چهلمین روزی است که در مسجد چشمانت اعتکاف کردهام.
از تو چه پنهان که دیشب را تا صبح ذکر نام تو را بر لب داشتم و با همه توانم تو را صدا میکردم. حالا که قرار است گذارت بهاین طرفها بیفتد ، تنها برای زخم دلم مرهمیبیاور. همین!
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
دوباره همه نرگسهایی که بوی تنت را میداد بغل کردم و سرچهار راه انتظار آرام و ساکت ایستادم و به همهی رهگذران خیره شدم تا شاید کسی بیاید و این سلام جا مانده در گلویم را پاسخی گوید.
اما افسوس؛ از همهی نگاههای بینگاه شعر غم میچکد...
راستی آقا... نگفتی؟ روز آمدنت خورشید از شرق میآید یا غرب؟ آرام میآید یا آنقدر شوق دیدنت را دارد که زودتر از هر روز طلوع میکند؟
چند بار دیگر باید این روزهای سرد و ساکت را قسم بدهم تا از پشت لحظهها به در آیند؟
ماه هم از نامههای من و لالاییهایم به خواب رفت.
تو امام آخرینی...کاش این نامه هم آخرین نامه بود...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
کوچههای شهر را این روزها، ابری از خاکستر و درد پوشانده بود. امت رسول خدا(ص) بی اویی را تجربه میکردند.
مدتی از رفتن او گذشته بود و از خانهی دخترش، جز صدای گریه و اعتراض به آسمان بلند نبود.
انگار مهی از جنس غفلت و فراموشی خاطرهها را از یاد همه برده بود؛ احترام را، غدیر را، حتی رسول را!
سقیفه، از جانب خویش خلیفه مشخص کرده بود و شقی، در کوچهها از مردم بینوای فراموشکار، بیعت میگرفت. گاهی با رضایت گاهی به زور تازیانه.
5 نفر مانده بودند در مدینه تا خلیفگی خلیفهی ساختگی به رسمیت برسد. شقی، پیش خود میدانست جانشین برحق رسول کیست و مانده بود چگونه علی(ع) را وادار کند به بیعت! میدانست علی حق را ناحق نمیکند.
بهترینهایش را خبر کرد و نقشه ریخت...
حسین(ع) دستهای زینب را گرفته بود و برایش از خاطرات جدشان میگفت. حسن(ع) با یادآوری خاطرات، میان خنده میگریست.
علی(ع) دست بر سر ام کلثوم میکشید که چشمهای کوچکش را دوخته بود به اشکهای چشم مادر و همزمان با او اشک میریخت.
علی(ع) آهی کشید و رو به سوی قبر رسول کرد. امروز سفارش رسول خدا(ص) را در جمعآوری قرآن به پایان رسانده بود. اما مردمان بیقدر، شقیترین امت و دوستداران او، نپذیرفته بودند آیات روشن حق را. دیگر هرگز رنگ این قرآن را نمیدیدند مگر مردمی که قائم آل محمد(ع) را میدیدند.
علی(ع) نگاهی به فاطمه(س) انداخت که گونههایش در اثر بیخوابی و اشک، سیاه شده بود.
نگران فاطمه بود با فرزند در شکمش. از وقتی که تنها بر پیکر پاک رسول خدا(ص) نماز خوانده بود، هر روز مصیبت تازهای بر سرشان باریده بود. هر چند علی(ع) از قبل میدانست... بارها پیامبر خدا به او گفته بود از قدرنشناسی امت.
کبودی تازهای گونهی فاطمه(س) را پوشانده بود و علی(ع)، هر بار با دیدنش خون میخورد. فاطمه(س) حقش را از فدک خواسته بود، چنین سیلی ظالمانهای حق او نبود...!
در میزدند!
صدای شقی را از پشت در تشخیص داد. مغیره بن شعبه نیز بود!
-ای علی! در را بگشا و برای بیعت بیا!
علی(ع) بارها پاسخ او را داده بود. دندان بر جگر صبر نشاند و منتظر ماند. شقی با پا بر در کوفت! فاطمه (س) طاقت از کف داد و با بیتابی فریاد زد:
-ای شقی! چرا نمیروی و ما را با مصیبت خود تنها نمیگذاری؟
نعرهی شقی از پشت در میآمد:
-در را بگشا والاّ آتش میآورم و خانه را میسوزانم!
-ای شقی! از خداوند نمیترسی و میخواهی بدون اذن داخل خانهی ما شوی؟
عمر نعره زد و هیزم خواست...
امیرالمومنین، شقی را بر زمین خواباند و شمشیر را زیر گلویش گذاشت. چگونه کسی جرات کرده بود بر ریحانهی رسول و همسر حیدر کرار دست بلند کند... محسن او را...؟!
کاش رسول خدا وصیت نکرده بود به صبوری...!
مقداد آمد و ابوذر و سلمان و زبیر! همه دست به شمشیر بردند و منتظر نگاهی از علی (ع) بودند. علی(ع) از بدن آن بیچاره فاصله گرفت. شقی جان گرفت. بلند شد و نعره زد و شمشیر کشید. نگاهی کرد به حریف! قَدَر بود! بیحرکت ماند.
علی(ع) آهی کشید و اشاره کرد شمشیرها را فرو بیاورند. به خاطر اسلام، باید صبر میکرد.
زهرا(س) به کمربند علی آویخته بود. رد خون از خانه تا کوچه کشیده شده بود. دست علی بسته بود. چشمهایش پر از خون و اشک.
نگاهش به نگاه فاطمه دوخته شده بود و گاهی نعره میزد بر سر مغیره و گاهی نعره میکشید بر شقی.
فاطمه(س) با بازوی شکسته و رحم از نفس افتاده و سینهی آغشته به خون آویخته بود به رهبری که مردمانش چنین مظلومانه میبردندش برای بیعتی نامشروع.
صدای چکمه و فریاد علی و نالهی زهرا و آه حسن یکباره کوچه را فرا گرفت...
-علی! بیعت کن و گرنه تو را خواهم کشت.
حسین(ع) با گونهی خیس از اشک رو به حرم رسول الله کرد.
-یا جدّاه! ما را ببین که چگونه بییاور شدهایم؟!
- گریه نکنید! به خدا سوگند جرات چنین کاری را ندارد.
ساعتی بود میان ابوذر و مقداد و سلمان با شقی و خلیفه ی اول، بحثهایی بود. چیزی نمانده بود سلمان هر آنچه پیامبر خدا(ص) به او آموخته بود دربارهی علی(ع) برملا کند. صدای «ساکت باش!» علی(ع) او را به خود آورده بود.
چیزی نمانده بود خون ابوذر میان مسجد ریخته شود. آخرش به امر علی(ع) همه با اشک و کراهت دست به بیعت داده بودند.
مانده بود علی(ع)
فاطمه(س) از در مسجد داخل شد. زار و شکسته و خرد... اما استوار برای جان فشانی و درد.
-ای گروه ستمکار و نیرنگ باز! دست از پسرعمویم بدارید!
اگر دست از این ظلم برندارید به خدا قسم، مو پریشان میکنم و آهی از سینهی پر درد بر میکشم که زمین و زمان را بسوزانم...
سلمان، لرزش دیوارهای مسجد را میدید. بلای خدا را نزدیک دید.
- ای سیدة النساء! شما اهل بیت رحمت هستید! دست از این کار بردارید.
زنان حرم داخل مسجد شدند.
-ای بتول عذرا دست از این کار بردار.
فاطمه(س) از رمق افتاده و نیلوفری، دست دراز کرد و دست حسین(ع) و حسن(ع) را گرفت.
شقی، دست علی(ع) را کشید و در دست خلیفه ی اول گذاشت. دستهای علی را باز کرد. علی(ع) با شانهی خم، در دل میدانست باید برای این مصیبت تازه، تا همیشه صبر کند.
فاطمه(س) به خانه میرفت تا برای همیشه آرام گیرد...
منبع: 14 معصوم علامه مجلسی، صص 232 – 260
پ.میعاد
یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها می پیچید
میون کوچه باغها بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن از خوبیها نشونه
دیدن که خوبی یاس باعث زشتی شونه
عابرای بی احساس پا گذاشتن روی یاس
ساقه هاشو شکستن آدمای بی احساس
یاس جوون بعد از اون تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه اما سر اومد بهار
یه باغبونه دیگه شبونه یاس و برداشت
پنهون زنامحرما تو باغ دیگه ای کاشت
هزار ساله کوچه ها پر می شه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس
الهی بشکند دست مغیره
میان کوچه ها بی مادرم کرد
کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم و چشمانم را فرش قدومت نمایم؟
بیا که بهار دلم بیصبرانه مشتاق آمدن توست و قلبم جویبار اشکهایی که هر روز و شب برای فراق تو ریخته میشوند....
یاس سفیدم!
بیا که با ظهورت آیه "والنهار اذا تجلی" تأویل گردد....
بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده و فریاد العطش برآورده،
بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجادهام بگیرم....
بیا و مرا زائر شهر قاصدکها کن، بیا....
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
بوی عید و هفتسین که میآید مادربزرگ دوباره کاسهی سفالی را برمیدارد و گندمهایی که خیس کرده با کمی خاک توی کاسه میریزد و سبزهی سفره را آماده میکند.
هرسال چند هفته قبل از عید راه پلههای گوشهی خانهشان پر از سبزههای هفتسین است!
دلم میخواهد از گندمهایی که هر جمعه برای کبوترهای امامزاده میبرم کمی را هم سوا کنم و نذر آمدنت، سبزهای سبز کنم. تا هر وقت کنار هفتسین مینشینم سبزی حضورت را در ذهنم تداعی کنم!
آقا دمدمههای عید است، نگو که امسال هم بدون تو تحویل میشود... بیچاره آن سالی که هیچکس بدون تو تحویلش هم نمیگیرد!
خانه تکانی هم بکنیم... همه جا را هم که گردگیری کنیم نام تو را که نمیتوان از دلمان بتکانیم.
بیا و رونق امسالمان باش... بیا و طراوت سبزههای هفتسینمان باش...
آقا بیا...
منتظرت هستیم!
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نگاه خیس نرجس دوخته شده بود به بهترین مرد. گاهی همانطور که نگاهش را دوخته بود به او، با سر انگشتهای لرزانش اشک از گونه میسترد. اگر مرد اینچنین او را تنها می گذاشت...؟
مرد با دست لرزان اشارهای به او کرد. نرجس به طرفش دوید. عقید(1) جوشاندهای را که درست کرده بود به دست نرجس داد. بغض بیامانی گلوی نرجس را میسوزاند.
شوهرش با تلاشی از سر مهر به رویش لبخند زد. نرجس لبخند شوری زد. جوشانده را با دست لرزان گرفته بود و نشسته بود بر بالین امام.
امام دست دراز کرد و جوشانده را از او گرفت. نرجس وحشت زده دید دستهای مرد شجاعش چنان میلرزد که جوشانده نزدیک بود از پیاله سرریز شود. با اینحال امام جوشانده را به لبانش نزدیک کرد.
آه نرجس بلند شد. صدای برخورد دندانهای امام با کاسه مثل سیلی در گوشش پیچید. در دل نفرین میکرد به کسانی که مردی اینچنین مهربان و خردمند را به آتش کینه سوزانیدند! در دل میگفت: «خدای حَسن! بسوزانشان«
امام آهی کشید و عقید را صدا زد. عقید با چشم پر خون بر بالین ارباب حاضر شد. امام با انگشت اتاقی را نشان داد و گفت:
- داخل این اتاق میشوی، کودکی را در سجده میبینی. او را نزد من بیاور.
امام نگاهی به چشمهای نرجس کرد. هر چند روزهای او با نرجس کوتاه بود اما، چنان دل نرجس به دل امام گره خورده بود که برای حرف زدن با او نیازی به سخن نداشت.
نرجس نگاهش را خواند. به طرف اتاق رفت تا آخرین بازمانده از نسل آسمانی را تا بالین پدر همراهی کند. تکیه بر دیوار اتاق داد و عقید را دید که محو تماشای اوست. کودکش میدانست امام او را خواسته است؛ نماز کوتاه کرد. عقید نگاهی به نرجس خاتون کرد. نرجس دست نوازشی به سر پسرش کشید و با افتخار دستهای او را به دست گرفت.
مهدیاش، وقتی پدر را دید سلام کرد. نگاهش هرچند محزون، اما صبور بود. این غم هر چند عظیم ولی آخرین غمش نبود...
امام تا چشمش با او افتاد، گریست. اشک چون باران از ناودان چشمش بر صفحهی گونه میچکید. حرفهای ناگفتهی بسیار میان او و تنها باقیمانده از نسلهای خدایی مانده بود.
وقت کوتاه بود و اشتیاق ماندن بسیار...
ماندن برای بیشتر بوییدن موعود جهان،
ماندن برای جنگیدن در راه رهبری چون او که میرفت بر باطل بتازد...
ماندن برای نگاهی چند لحظه بیشتر به رخسارهی پیامبر گونهاش...
وقت کوتاه بود و مقصد دور...
مقصد دور بود و راه تاریک و مردم گمگشته...
اما او مدتها پیش سر تسلیم در برابر حکمت پروردگار فرو آورده بود.
امام میان اشک گفت:
- ای سید اهل بیت! آبم بنوشان! به دیدار خدایم میروم.
مهدی، جوشانده از دست لرزان پدر گرفت، سر او را به دامان، نگاهش را از مادر... آب به رگهای تشنهی پدر ریخت.
نرجس، میان گریه خندید! میدانست مهدیاش همیشه به لبهای تشنه آب خواهد داد... (2)
پی نوشت:
1 خادم امام حسن عسکری (ع)
2 منبع روایت: منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ص 1331
پ.میعاد
شهادت امام حسن عسگری(ع) تسلیت باد
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
صدای اذان که از گلدستهها میآید... سجادهی مادربزرگم که این موقع کنج ایوان پهن است و عطر یاس دارد... خورشید که این ساعت پرنور تر از همیشه میتابد....چقدر یاد تو را در ذهنم تداعی میکند!
امروز پیشنماز کدام مسجدی مولا؟ امروز در قنوتت چند مسلمان را دعا میکنی؟ امروز که به جدت حسین(ع) سلام میدهی برای چند نفر آرزوی شهادت داری؟
امروز که شال سبز بنی هاشمت را محکمتر از همیشه گره زدهای به همت کدام جوانمردی امید میبندی؟
امروز که به یارانت سر میزنی چند بار سیصد و سیزده را هجی کردهای و از خدا خواستهای زودتر آماده شوند که بیایی و خراب آباد دلهایمان را آباد کنی؟
صدای اذان که از گلدستهها میآید.... سجادهی مادربزرگ... خورشید... تو...
آرزو میکنم روزی به تو اقتدا کنم و شیرینترین نماز عمرم را بخوانم...
آرزو میکنم وقتی میآیی باشم و تو را یاری کنم...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
کبریت را روشن کرده نگاهی به شعله میاندازم و آرزوی دیدارت را با خودم تکرار میکنم. شمع که روشن میشود به گنبد فیروزهای امامزاده چشم میدوزم و با نمنم چشمانم نامت را زمزمه میکنم. این شمع چندم است مولای من که نذر قدوم نازنینت کردهام؟
کبوترهای سقاخانه، خلوتم را به هم میزنند... انگار فهمیدهاند وقتی صدایت میکنم تو به من لبخند میزنی... آمدهاند در ضیافت چشمانم شریک لحظههایم باشند.
آقای من... کبوتر دلم را به کوی تو میفرستم. اگر بالهایش گرد و غباری دارد با دست های سبز خودت غبار آلودی کن... بگذار بال پروازم همیشه برای پر کشیدن به سویت پاک و سبک و عاری از هر گناهی باشد... نگذار در دام صیادان اسیر شود... نگذار از جایی که نباید دانه برچیند... آقا کبوتر دلم غریب است... غریب نوازیاش کن!
شمع که آب میشود بوی استجابت دعاهایم را میشنوم...
صدای اذان از گلدستهها بلند شد... آقا تو چقدر به من نزدیکی...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
بوی ظهورت در تمام ابعاد این شهر پیچیده است و صدای گامهای استوارت طنینانداز شده است.
میگویند: لحظهی آمدنت نزدیک است. و دوستانت آمادهی استقبال.
تو پناه آشفتگانی و ما چشم به راهیم تا اماممان بیاید و از این سفر دور و دراز هدیهی گرانبهای عدالت را بیاورد.
امروز عطش ظهور بر لبهای همهی ما، جهان را کویری کرده است، این ثانیههای آخر چه سخت میگذرند و این لحظههای آخر انتظار چه کند عبور میکنند، بیشترین است این لحظهها و سهم ما از عشق؛ دو رکعت صبر است.
ما بار دیگر تنها پیمان را به تو اقتدا میکنیم. تمام پنجرههای این شهر را گشودهایم تا ماه رویت را رؤیت کنیم و در گوشهی تمام درها به انتظار نشستهایم تا پای بوس ظهور تو شویم.
میدانم، میدانم لحظهی آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم؛ هیچ!
تنها سرگشتهام ... تو را میخواهم ... تو را میخواهم ...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج