کاش تو مرا با این حال زار و نزار میدیدی که چگونه دربهدر دنبال گشوده شدن دریچههای امیدم و برای باز شدن چشمههای نوش چه تقلاها که نمیکنم. من شب و روز نمیشناسم و برای رسیدن به تو بیتابم و برای این که لحظه رسیدن تو مرا بپسندی، همه کار میکنم.
کاش تو مرا هنگام راز و نیاز میدیدی که از واژهها چگونه کمک میگیرم تا سخن دلم را به گوش خدا برسانم و چگونه اشک میریزم و در میان اشکهای عاشقانه غرق میشوم.
کاش مرا میدیدی وقتی که به خانه دل پناه میبرم و تنها خدا را صدا میکنم تا مرا بطلبد و کمک کند که خود را و تو را و او را و همه را بشناسم تا به حقیقت پی ببرم.
کاش میشد قلبم را نشانت دهم و بگویم ببین این قلب پارهپاره مشتاق را که چگونه میتپد و چگونه برای یافتن نوری که در غیبت است، خود را حاضر است فدای نام تو کند.
کاش من میتوانستم به یاری کلمهها خود را فاش کنم و تو را به دیگران معرفی و همگان را با پرتوی نورت و حضورت آشنا سازم، کاش میتوانستم ولی مگر ممکن است با کلمهها تو را نقاشی کرد و به همگان نشان داد و راهت را عیان ساخت. تو خود بیایی میتوانی همه چیز را با نگاهی بیان کنی و راز همه را یک به یک آشکار سازی.
از هر که مىپرسم مىگوید جمعه مىآیى، امّا کدام جمعه؟ در روزگار تیره ما هر روز جمعه است و جمعهها صبح و شب ندارند و همه عصرند. گفتم تا جمعه دیگر چند آدینه مانده است؟! گفت: یک یا زهراى دیگر، گفتم: زهرا را تو مىشناسى؟! گفت: همان نیست که صبح و شب جمعه پردهخوان خون است و دستى بر پهلوى شکسته دارد، و همانى نیست که کبوتران فرج را در غروب جمعه یکبهیک بر بام انتقام مىنشاند؟! من میان حضور و ظهور تو سرگردانم و حیران، نمىدانم از تو کدام را بخواهم، اگر حضور را بخواهم، ترس آن دارم که چشمانم لیاقت دیدن تو را نداشته باشد و اگر ظهور را خواهم، میترسم مانند جدت حسین(ع) بی یار و یاور بمانی.
مهدی (عج) که بیاید، دوباره زمین به مهر رفتار خواهد کرد و باران بر گونههای زمین بوسه خواهد زد و زمین دوباره چهره خندان و بشاش خود را به چشمان آسمان هدیه خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید پرستوها به اشارهی ابروان او پرواز خواهند کرد. غنچهها به نسیم کلام او شکوفا خواهند شد و درختان به احترام او قیام خواهند کرد و آفتاب به او سلامی دوباره خواهد داد.
مهدی (عج) که بیاید نمازهایمان تا خدا بالا خواهد رفت. قنوتهایمان پر از کبوتران عرش خواهد شد. رکوعهایمان کمر شیطان را خواهد شکست و سجدههایمان را خدا به رخ فرشتگان خواهد کشید.
مهدی (عج) که بیاید نانها را به تعداد مساوی بین سفرهها تقسیم خواهد کرد و خندهها را هم به یکسان روی لبها پخش خواهد نمود. و رنگهای مهر را نیز به نفع همه یکسان توزیع خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید دوباره رودخانهها را به قلب خشک مزرعهها هدایت خواهد کرد. گیاهان را با آب آشتی خواهد داد و ماهیها را روانه دریا خواهد کرد.
مهدی (عج) که بیاید انتظارها به پایان خواهد آمد و خدا نیز به انتظار آقایمان پایان خواهد داد.
به امید ظهور آقا آنسان که حتی چشمان ما هم اذن دیدار داشته باشد.
سحر نزدیک گردیده، ای دل
به اهل دل بگوئید او خواهد آمد
به تازگی روایتی از مولای وجود، امیرالمؤمنین علی(ع) که آدم و عالم شیفته نام و جمال اوست، درباره حضرت صاحبالزمان(عج) میخواندم که من را بسیار متأثر کرد. حضرت در این روایت در چهار کلمه غربت، فرزندشان مهدی(عج) را اینگونه تعریف میکنند: «صاحب هذا الامر الشرید الطرید الفرید الوحید»! صاحب این امر، آواره طردشده توسط مردم و یگانه و تنهاست (بحارالانوار / ج 51 ص 120)؛ دو کلمه تکان دهنده اول این روایت، طردشده آواره است. آقایی که اختیار همه عالم به دست اوست و خیر و برکات وجودی او به جوامع اسلامی و بلکه به همه ملل میرسد، اما طردشده و آواره و غریب است.
چقدر این تعابیر کشنده است! اگر کمی به دور و برمان بیشتر نگاه کنیم، مصادیق این طردشدگی و آوارگی را به عیان میبینیم؛ این همه برای سلامتی خود و اهل و عیالمان صدقه میدهیم، اما برای اماممان؟ این همه در قنوت و تعقیب نمازهایمان برای حوایج دینی و دنیوی خود دعا میکنیم، اما برای اماممان؟ این همه در منابر در پایان کلام خطبا و ائمه جمعه و جماعات و سخنرانان ما دعاهای گوناگون میشود، اما دعا برای امام زمان غالبا پس از دعاهای خودمان است. تو گویی قرض مقروضان، شفای بیماران، خانه برای اجارهنشینان، دعا برای جوانان و ... از ظهور آقا مهمتر است که بیش و پیش از همه بر زبانها جاری میشود.
بیایید قدری به عبارات تکان دهنده روایت بنگریم و درباره آن بیشتر تأمل کنیم: طردشده آواره! از خود بپرسیم چه کسانی امام زمان را از میان خود طرد کردهاند؟ جز ما چه کسانی باعث آوارگی حضرت در قرنهای متمادی شدهاند؟ جز ما چه کسانی او را تنها و بیکس رها کرده و سرگرم امور روزمره خویش شدهاند؟ آیا جهان کوفه شده است و ما اهل کوفه شدهایم و علی زمان را تنها گذاشتهایم؟ آقا ما را ببخش، شعار «ما اهل کوفه نیستیم» سر میدهیم، اما تو را تنها گذاشتهایم! بعضی از ما شیعیان، هفته به هفته و ماه به ماه زیارت آل یاسین نمیخوانیم و با تو هیچ انسی نداریم! اکنون گویا حاجات تو از خدا در صدر و بالای حاجات و تقاضاهای ما قرار ندارد و اصولا نمیدانیم شما از خدا چه میطلبید که ما برای برآورده شدن آنها دعایی بکنیم! تو خود روح دعا و عین اجابتی!
آقا ما را ببخش که برخی و بسیاری از ما شیعیان، کاری به آوارگی و رانده شدن شما از جامعه نداریم و سرگرم کار خویشیم. برای سلامتیات از گزند آسیبهای دشمنان و رفع ملامتها از جان شریفت دعایی نمیکنیم.
نمیدانیم کجایی و برای ما مهم نیست که چه میکنی و در کارهای روزمرهات با چه مشکلاتی روبهرو هستی. حتی به اندازه کارهای عادی و دنیوی خودمان به فکر شما نیستیم.
در این همه مدت شیعه بودن، دستکم به اندازه یک چک برگشتیمان، بیماری فرزندمان، قبول شدن فرزندمان در کنکور یا تصادف نزدیکانمان و ... نگران غیبت و ندیدن جمال مبارکت نشدهایم!
بر سر سفره احسان حضرتت نشستهایم، ولی از شما که صاحب سفره هستید، کاملا غافلیم.
آنقدر گرم اخبار ریز و درشت سیاست، ورزش، سینما، هنر و ... هستیم، ولی نمیدانیم یاران و دوستان نزدیک تو در جامعه و اطراف ما کیستند، چه میکنند و چگونه میشود با آنها مرتبط شد و این رزق و روزی مبارک ارتباط با آنها چگونه نصیب بعضیها شده است؟!
سهم نام و یاد تو در وعظها، خطابهها، منبرها، همایشها و ... گاه در حد چند ثانیه آن هم در پایان یا آغاز برنامههاست که سلام میکنیم و دعایی و تو را به خدا میسپاریم!
آقا ما را ببخش که با این رویکردمان به حضرتت، باعث طولانی شدن امر غیبتت شدهایم و جهان را به دست مشتی قدارهبند بیمنطق، فاسد، عیاش، هرزه، ستمگر ... سپردهایم.
ما خود را دوست تو میدانیم، اما برخی از ما برای رابطه با دشمنان قسمخورده تو ـ که زبانم لال به دنبال نابودی تو و یاران تو هستند ـ یعنی آمریکایی که فرزندت امام، آن را «شیطان بزرگ» نامید، لحظهشماری میکنیم.
ما را ببخش که به این زودی، بعضی از ما وصایای فرزندت امام را مبنی بر حفظ کینه مقدس انقلابی علیه آمریکا و استکبار و ابرقدرتها فراموش کردهایم.
جمکرانی ساختهایم و ارتباط و انس با تو را به سمتی کشیدهایم که هر کس مشکلی دارد، رنج سفر را هفتهها بر خود هموار میکند و چه بسیار جمکران روندگان شهرستانی که بعضا فرصتی نمیکنند به عمهات حضرت معصومه(س) سری بزنند و میآیند مشکلاتشان را با تو در میان بگذارند؛ آن هم در مسجدی که صرفا بر مبنای یک خواب یا رویای صادقه بنا شده است و هرگز شرافت همطرازی با قبر عمهات حضرت معصومه(س) را ندارد! آقا ما را ببخش که با ترویج رسانهای و غیررسانهای جمکران، ناخواسته از محوریت حرم عمهات کاستهایم و هر کس شبهای چهارشنبه به جمکران برود و همزمان به حرم عمهات سری بزند، غربت عمهات را بیشتر درک میکند و عجب و صد عجب که گویی فضیلت عبادت و دعا در مسجد برتر و بالاتر از حرم عمهات شده که در روایات قم را به اعتبار آن حرم اهل بیت نامیدهاند. (در روایتی آمده است مکه حرم خداست و مدینه حرم رسول خدا و قم حرم ما اهل بیت)
ما را ببخش اگر قرآن ختم میکنیم، اما برای خود و امواتمان، سهمی از این قرآن خواندنها و صلوات فرستادنها و ... را به مادر مجللهات حضرت نرجس خاتون ـ سلام الله علیها ـ که تمام سال روزه بود و شبها تا به سحر در سجده، هدیه نمیکنیم.
برای سلامتی تو نذر و نیاز نمیکنیم، قربانی نمیدهیم، روزه مستحبی نمیگیریم. آقا ما را ببخش روزها و شبها و هفتهها و ماهها میگذرد، اما با تو خلوتی نکرده و درددلی نمیکنیم.
گاه بعضی از ما درباره حضرتت سخن میگویند و شما را خیمه به دوش فاطمه، صحرانشین فاطمه، صحراگرد فاطمه... مینامند. انگار نه انگار که تو حجت خدا در میان مردم عالم هستی و نباید به بیابانها پناه ببری!
آقا ما را ببخش که معرفت ما نسبت به حضرتت آنقدر کوتاه و ساده و گاه سخیف است که یا تو را ساکن کویرهای ناشناخته دانستهایم و یا ساکن جزیره خضرا و مثلث برمودا و فارغ از اینکه خدا قادر است تو را در میان جامعه بیآنکه شناخته شوی حفظ کند و کرده است، بیآنکه نیاز به اقامت تو در میان جزیرهها و کویرها باشد!
آقا از این همه بیادبی و بیحرمتی، کمتوجهی، کمعنایتی، کماهمیتی ما نسبت به خودت بر ما ببخش.
آقای من، ما را ببخش که بدجوری اهل کوفه شدهایم.
یا ایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجات فأوف لنا الکیل و تصدق علینا، انّ الله یجزی المتصدقین.
مولا جان
این بار نیز از پس پنجره دلتنگی انتظار به سراغت آمدهام.
این بار نیز به امید بهار آمدنت، بغضهای فرو خورده زمستان را برایت میخوانم.
این بار نیز از تنهایی و سکوت وهم اور دوران غفلت به دامان مهرت پناهنده میشوم.
مولا جان
هر بار که برگهای زندگانیام را بیتو سپری میکنم و بدون دیدار روی مهرت سر بر بالین شب میگزارم، در رویای وصالت سالهای درازی طی میکنم.
برای رسیدن به تو خیمهها را یکایک سرک میکشم.
سراغ مادرت میگردم تا شکایت فراقت را برایش بگویم، تا شکایت غیبت هزار سالهات را برایش بخوانم، تا از او بخواهم فرزندش را ندایی دهد تا چشمانم بیش از این در غروب حزنانگیز غفلت خواب نماند.
سیدی مولا
نگاهمان کن که چگونه صحراهای غربت را پابرهنه به دنبال بویی از تو میدویم.
نگاهمان کن که چگونه کاغذ و قلم را به هم دوختهایم.
نگاهمان کن که چگونه پشت پنجره انتظار در خواب غفلت آرمیدهایم.
هنوز هم نمیخواهی بیایی؟
به حق منتظرانت، به حق منتظران راستینت، به حق مادر پهلو شکستهات، به حق جگر پاره پاره حسنت، به حق صورت سیلی خورده زینبت، به حق بدن کبود رقیهات، .....
میخواهی باز هم بگویم؟
میخواهی یکبهیک عزیزانت را قسم دهم؟
میخواهی جفاهای نامردان را برایت شمارم؟
پس کی میخواهی بیایی؟
آیا زمان اَمّن یُجیبُ المُضطَرّت فرا نرسیده است؟
آیا این همه جفا و فغان و انتظار بَسِمان نشده است؟
پس کی میخواهی بیایی؟
کی؟ .....
ای کاش به خاطر انتظار خودش و تمام عاشقان راستینش بیاید. جمعهای دیگر در راه است و دل ما باز هم منتظر.
سلام یوسف زهرا....آقای من
می خواهم از تو بنویسم و برای تو
و از انتظاری که اکنون مهریست اجین شده با قلبم
ای گل نرگس...
تا کی غروب دلگیر جمعه هایی که نیامدی را بشمارم؟
و چقدر با اشک حسرت چشمان منتظر به دیدارت را شستشو دهم؟
و به کدامین مقصد جاده بی انتهای صبوری را بپیمایم؟
آقای من..
بیا و با آمدنت گل عشقت را در قلبهای بی قرار معطر کن....
و نهال عدل و برابری را بارور ساز
مهدی جان...
قدم بر دیدگانم گذار که جان و هستی ام قدمگاه توست
از کنار جدول خیابان شلوغ ِ پرسروصدایی به آرامی در حال رد شدن بودم گاهی اوقات به تکه سنگهای کوچکی که جلوی پایم بود ضربهای میزدم
ترافیک سنگینی در خیابان چادر زده بود و آدمهای گنگ یادشان رفته بود دست خود را از روی بوق اتومبیل بردارند آنقدر هیاهو و صدای گوش خراش ماشینهای وحشی زیاد بود که گمانم اگر منادی از آسمان فریاد میزد:
الا یا اهل العالم قد ظهر المهدی……
کسی صدایش را نمیشنید
پیراهن سفیدم رنگ باخته بود و منواکسید کربن به ریههایه من حمله کردهبود
چند قدم جلوتر پسر بچهای یک دسته گل نرگس به دست گرفته بود و داد میزد فقط 100تومان
جلوتر جوانی قد بلند با موهای ژولیده پک سنگینی به سیگارش میزد و چند لنگ را بالا و پائین میبرد و هر از گاهی شیشه ماشینی پائین میرفت و قیمت میگرفت لنگ فروش میگفت:
2500 تومان خریداری!!!!!!
احساس کپک زده کسی برای التماس پسرک گلفروش نگاهی خرج نمیکرد
قطرههای اشک پسر بچه
گلهای نرگس را تازه نگه داشته بود ولی توجهای نبود
انگشت سبابه خود را باز نگه داشته بود و شکل نمادین عدد یک را نشان میداد و میگفت:
ترو خدا فقط یک شاخه !!!!!!!
نگاههای سرد و بیحس آدم نماهای داخل خیابان مرا به یاد شعر معروف شاعر بزرگوار مشیری انداخت
آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
قصد کردم گلهای پسر بچه را بخرم میخواستم طفلک معصوم را خوشحال کنم خواستم صدایش کنم ولی بغض غریبی گلویم را بسته بود به سمتش حرکت کردم ولی اتوبوس و مینی بوس ریز درشت کوچک و بزرگ امان نمیدادن که از خیابان رد شوم حیران و سرگردان در میان <> >دود، صدا و ماشین غرق در افکارخود بودم که اتومبیلی قرمز رنگ از روی چاله گندآبی که کنارم بود عبور کرد و سرتا پای مرا به گند کشید غضبناک با صدای بلند فریاد زدم مگر کوری کثافت !!! به خودم پوز خندی زدم و ........
وقتی سرم را برگرداندم دیدم جوانی کوتاه قامت با محاسنی طلایی رنگ و زیبا به هر ماشینی که میرسد
شاخهای گل نرگس هدیه میکند و میگوید برای سلامتی گل نرگس صلوات بفرستید
او تمام گلها را خریده بود و من..................
چند خیابان بالاتر دستهای کودکی سرمازده در انتظار محبتی دیگر نرگسهایش را بالا گرفته بود. آری.....
گلهای نرگس منتظرند. نمیخواهم این بار هم عقب بمانم.
از وقتی که یادم میآید میگویند: میآیی. همه میگویند: میآیی،
من هم میدانم میآیی؛ ولی نمیدانم در صبح میرسی یا باید بیایی تا صبح. آخر، من خستهام؛ خسته تمام صداهای شهر؛ خسته از تنفس هوای آلوده؛ خسته از سیاهیها.
تا چه وقت باید نیامدت را از قاب جاده به تماشا بنشینم. تا چه وقت باید چشمهایم را به جاده بدوزم. تا چه وقت باید جمعهها را بشمارم.
کاش میآمدی، تا طنین گامهایت را میشنیدم! کاش میآمدی تا پریشانی غزلهایم سامان میگرفت! کاش میآمدی، تا آدینههایم رنگ غم نمیگرفت! کاش میآمدی، تا چشمهایم آمدنت را به تماشا مینشستند!
سالهاست که راههای بینشان، نوری ندارند و روشنایی حضورت را میطلبند. سالهاست که دارم میان تاریکیها و خستگیها دست و پا میزنم.
بهار من، کاش میدانستم دوریات تا کدام جاده ادامه دارد!
فردای سبزم، تا همه من تباه نشده بیا! بیا و مثل نسیمی بر کویر دل من ببار.
بیا تا رؤیای آن مرد میآید تعبیر شود.
بیا تا همه غزلهای من از هم نپاشیده بیا.
سامان غزلهایم بیا.
به نام او که خالق یاس و نرگس است
یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدرالمهدی بظهورالحجه
ای روح دعا سلام
مهدی جان هزاران بهار و خزان گذشت و نیامدی. سالهاست نگاهم پشت پنجرهای که متعلق به فرداست قاب گردیده و گرد و غبار هجران بر آن سایه افکنده، عمری است که برای آمدنت بیقرارم، یابنالزهرا ببین ثانیهها از هجر تو بغض کرده و به هقهق افتادهاند.
آقا جان
حیف نیست دیده را شوق وصال باشد ولی فروغ دیده نباشد، بیا و قرار دل بیقرارم شو، بیا و صداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن، بیا تا سر به دامانت بگذارم و عقدههای چندین سالهام را بازگو کنم، تو که معنای سبز لحظههایی بیا، تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا، بیا که از هجرت چون اسپندی برآتشم.
یوسف فاطمه
کی طنین دلنواز انا بقیه الله تو از کعبه مقصود جانها را معطر مینماید، کی کعبه به خود میبالد و زمین بر قامت دلربایت طواف عشق میگزارد و جان در سعی و صفای نگاه تو محرم میشود و مناسک حج و قربان را بجای میآورد.
برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ و عباس گونهات گره زدهایم.
آقا جان
برای آن لحظه که سبزپوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای این افق غباری بپا میشود و تو با ذوالفقار حیدر و سوار بر اسب سفید قصهها میآیی، لحظهها را به دست باد میسپارم، بگذار صادقانه بگویم که کهنسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست، آرزویی که برای به دست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان بردهام و خودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا قرار دادهام.
نازنینم
تو زیباترین دلیل برای شبهای قدر و شب زندهداریهای منی، تو ضیاعین و دلیل امن یجیب منی. دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است و دیدهام جز برای فراق تو نمیبارد. بیا که هجر تو آیه ان عذابی لشدید را تفسیر میکند.
آقاجان
به حق کوچه و چادر خاکی بیا، بیا و رأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچههای هاشمیند.
ای پیداترین پنهان من
تا تو بیایی مروارید چشمانم را برای سلامتیات صدقه میدهم و برای آمدنت روزه سکوت میگیرم و با جام وصال تو افطار میکنم، نذر کردهام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمهایت نمایم. پس بیا که نذر خود را ادا کنم.
در نبود تو جام تلخ فراق را سر میکشم و سر به دوش هجران مینهم و برای آمدنت دعا میکنم. به خدای کعبه میسپارمت و سبدسبد نرگس و یاس چشم به راهت میکنم.
در کوچه پس کوچه های عاشقی سراغ او را از عاشق دلداده گرفتم. انگار که منتظر بود با او سخن بگویم.
گفت: از کدامین دیاری؟ گفتم: نمی دانم، ولی عازم دیار دوستم. خنده سردی روی لبانش نشست و سرش را به طرف جاده ای که به نظر می رسید انتهایی ندارد چرخاند و پرسید: امید داری؟ با هراس گفتم: دارم. گفت: این جاده این امید را نمی پسندد.
گفتم: مگر این جاده چیست که یک عاشق نوپا را این چنین از آن می هراسانی؟ اصلاً مرا چه به این جاده!؟
گفت: مگر مقصدت دیار دوست نیست؟ مگر مأمن گل نرگس را نمی جویی؟ گفتم: مقصدم دیار دوست است و مأمن گل نرگس را هم می جویم. گفت: پس این تو و این جاده منتظران.
اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: اگر قصد این جاده را داری و امید و صبر آن را می خواهی، برای امیدش دو رکعت نماز انتظار را در هر غروب تنهایی سفارش می کنم و برای صبرش بدان «ان الله مع الصابرین» .
اینها را گفت و به طرف جاده حرکت کرد، دیگر او را ندیدم، انگار در جاده محو شده بود.