آقای من، مهدی جان، قربان تو که امروز چه زیبا مرا روشن ساختی.
آری راست گفتی، حضرت رضا که غریب نبود، در میان این همه دلداده و عاشق.
مردمان این سرا همه از تبار سلمانند، بله، همان سلمان که از شما اهل بیت بود!
مگر میشد که رضا در میان این همه جان نثار و قدردان غریب باشد؟
نه، رضا به خانهی سلمان آمده است.
و دیدی که ما چشم و دل را به قدومش فرش کردیم.
و همه یکصدا میگریستیم و میخواندیم که: کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست!
آری رضا غریب نیست، آشنای آشناست!
و راست گفتی که حسین غریب الغربا بود.
او را به میهمانی خواندند، اما گلوی خشکیدهی میهمان را در میان راه، به خونش سیراب کردند.
آنان غریبه نبودند، همه عرب بودند و بالاخره دور و نزدیک با حسین نسبتی داشتند!
لااقل روزی نان و نمک سفرهی پدرش را خورده بودند.
حسین در میان آشنایان خود غریب بود. آری او غریب الغرباست.
مولای من، ای سبزترین بهار هستی
بیا که دل آسمانیم سخت تنگ آمدن توست. بیا که آسمانیان غریب ماندهاند.
بیا که بیتو زمین تنگ است و آسمان دلتنگ.
ای کشتی نجات اگر تو نیایی آسمان دلمان گرفته خواهد بود و داغ عصرهای آدینه هر هفته بر دلهایمان سنگینی خواهد کرد.
ای مهربان من اگر تو نیایی حیات بوی ماندن نخواهد داشت و زنده بودن بوی زندگی نخواهد داد.
ای مهربانترین منجی موعود، چارهمان فقط به دست توانای توست.
مولای من عاشقانه تو را دوست میدارم بیا که در انتظارت در هر لحظه شعر انتظار را میسرایم:
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
در خواب رسول الله(ص)، علی(ع) و بانوی مهر فاطمه(س) را دیدم که علی اکبر(ع)، کنار رسول الله(ص) در آغوش علی(ع) به میدان میرفت و نگاه حسین(ع) پروانهوار به دور علی اکبر(ع) میسوخت.
دیدم که علی اصغر(ع) سر به گونه فاطمه(س) داشت که دیگر نتوانست آن لطافت را رها کند و به عالم بی فاطمه(س) نفس بکشد .
فوج فوج فرشتگان را میدیدم که خود را سپر تکتک یاران حسین(ع) میکردند و یارانش را که پا بر چشمان فرشتگان میگذاشتند و فدای حسین(ع) میشدند .
حیرتی عجیب وجودم را فراگرفته بود! حالا میفهمم چرا مبنای هستی حسین(ع) است !!
خلاق عشق به تماشای تابلوی زیبای خویش نشسته است.
پیامبران را میبینم که به دور حسین(ع) هروله میکنند: حقیقت رسالت ما به خاطر کاسه چشمانمان است که پر از اشک توست!
السلام علی الحسین و علی علی بی الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سید مهدی بحرالعلوم (رحمةالله علیه) در حین مطالعه به روایتی بااین مضمون برخود کرد که اگر شخصی پنجاه سال معصیت خدا را کرده باشد و مرتکب گناهان بسیاری گردیده باشد اما.....اما... از زشتی کردار و اعمال و رفتار گذشته خود به درگاه الهی پناه آورده و اظهار ندامت و پشیمانی کند و یک مرتبه، تنها یک مرتبه، با خلوص نیت و با تمامی وجود عرضه بدارد السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع) خدای منّـان به برکـت و طهـارت و مـودّت حـضرت سیدالشهداء علیـه السـّلام توبه او را می پذیرد و غفران و رحمت واسعه الهی شامل او میگردد و سعادت دنیا و آخرت او تضمین میگردد به شرط آنکه حق النـّاسی بر گردن او نباشد ولی قبول و هضم و پذیرش این مطلب بر او بسیار دشوار و ثقیل بود تا اینکه دستی بر روی شانه خود دید که از وی سبب تفکر و تعجب او را جویا شد و او نیز شرح ماجرا را بیان نمود مرد غریبه فرمود: سید مهدی بگذار جهت روشن شدن این مطلب داستانی را بازگو کنم روزی پادشاهی با تمامی خَدَم و حَشـَم خود جهت شکار به جنگلی رفت در حین شکار بچه آهو ای نظر او را جلب کرد و پادشاه از پی شکار و صید آن روان گردید و کار به جائی رسید که ناگهان دریافت که از تمام همرهان به جا مانده و از طرفی با فرا رسیدن شب و نا آشنا بودن به منطقه راه را نیز گم کرده است خسته و نا امید و بی هدف به راه خویش ادامه داد تا اینکه به کلبه چوبی محقری برخورد نمود دَق الباب نمود و از ترس دشمنان خود را پیک دربار که راه را گم کرده معرفی نمود و اجازه ورود و بیتوته کردن آن شب را از صاحبخانه درخواست نمود صاحبخانه که فردی بسیار فقیر و تهیدست بود با روئی گشاده از او استقبال نمود و تمام هستی خود را که یک راس گوسفند شیرده بود و بواسطه آن ارتزاق میکردند قربانی کرد و پذیرائی مفصلی از او به عمل آورد و صبح زود از بقایای شیر روز قبل همان گوسفند از او پذیرائی نمود و راه بازگشت و قصر پادشاه را به او نیز نشان داد پادشاه به محض بازگشت به قصر خود تمامی وزرا و سران کشوری و لشکری خود را فراخواند و برای آنان ماجرای شب گذشته را شرح داد و از آنان مشورت خواست که چگونه میتواند و چه کاری انجام بدهد تا لطف و مرحمت شب گذشته آن مرد را جبران کند یکی گفت پاداش او بیست سکه طلاست دیگری گفت: جزای او یک باب منزل مسکونی مجلل است وزیری گفت: تا آخر عمر او بیمه دربار سلطان باشد امیری گفت: سزایش هزار گوسفند است پادشاه پس از استماع همه نظرات، رو به آنان کرده و عرضه داشت شما خیلی بی معرفت و بی انصاف هستید آن مرد تمام هستیش یگ گوسفند بود و آن را هم در راه پذیرائی از من فدا کرد حال اگر من تمام هستی خود را به او ببخشم تازه با او برابر میشوم حال سید مهدی به خاطر داشته باش جـَدّ غریبِ ما حسین(ع) روز عاشورا تمام هستی خود را در راه خدا قربانی و فدا نمود حتی آمد درون خیمه و طفل شش ماهه خود را نیز در محضر خدا و برای خدا قربانی نمود حال با تمام این تفاسیر اگر خدای متعال تمام هستی خود را فدای حسین(ع) کند و به پای او بریزد تازه با حسین(ع) به قول معروف یر به یر میشود حال اگرخدا همچین بنده گنهکاری رابه خاطر حسین (ع) ببخشد کار محال و دور از انتظاری انجام داده است؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
فرمود: «برای تعجیل در فرجم بسیار دعا کنید.»
هزار سال و اندی گذشت و پاسخی نشنید، پاسخی که او میخواست، پاسخی که دسته جمعی و با مشارکت عموم شیعیان باشد.
هزار سال گذشت و او منتظر ماند و شاید به ما دل بسته بود که پاسخش را بدهیم، لذا برایمان غریبانه نامه نوشت و آن را در صندوق کمکهای یک مسجد غریب و کوچک در لبنان انداخت و فرمود: «برایم دعا کنید.»
فدای آن مظلوم غریب! که باید چنین ناشناس با ما ارتباط برقرار کند، در خوابهایمان بیاید و گاهی هم اشخاصی در گوشه و کنار به طور اتفاقی او را ببینند، تا کسی نگوید امام زمانی در کار نیست.
یا صاحب الزمان، چه زمان این فراق به سر آید و ما دیگر در فراقت اشک نریزیم؟!
آقای ما، چه زمان گرداگرد تو جمع شویم و به چهرهات نظاره کنیم که تو وجه خدا هستی؟
ای غریبِ تنها، چه زمان میلههای زندان غیبتی را که در آن محبوس شدهایم، خواهیم شکست و با گوش دادن به سخنان حیات بخش شما به سوی زندگی حقیقی رهسپار خواهیم شد؟!
ای بت شکن تاریخ بشر، ای صاحب حوض کوثر و ای منجی کل بشر، ما را در پشت میلههای زندان اعمال زشتمان میبینی و به حال ما غصه میخوری و فقط میگویی برای ظهورم دعا کنید.
تو هزار و اندی سال است که در نامه و پیامی که توسط شیخ مفید به شیعیان فرستادی، از آنان خواستی که دستها را به یکدیگر بدهند و با قدرت فوقالعاده اجتماعی خود میلههای تاریک زندان غیبت را بشکنند، اما آنها این پیام را باور نکردند.
آری باور نکردند که میتوانند به غیبت تو خاتمه دهند.
دیشب یکی، امروز هم یکی و فردا هم لابد یکی دیگه...
...
بهم میگه سوغات چی میخوای برات بیارم؟
گفتم هیچی فقط یه شیشه هوای عرفات...
اون ساعتی که همتون توی اون سرزمین محشر جمع میشید اونم هست...
عطر نفس نگارم رو برام بیارید...
درد و اندوه بر دلهایمان سنگینی میکند. و آرزوی دیدن تو را داریم حال آن که خیالیست برای دلخوشانی مثل من که چون نابینایان مادرزاد انتظار دیدن خورشید را دارند
در آن حد نیستم که بخواهم مقام و منزلتت را درک کنم. آن قدر منحرف به جادههای فرعی شدهام که نور را در این تاریکی به سختی میبینم.
کمکم کن
هفته ای دیگر هم گذشت.
هفته ای دیگر هم از عمرمان گذشت و یار نیامد.
غم هجران و دوری و دلدادگی به او که ندیدیمش، اما عاشقش هستیم، دردی بس جانکاه است.
می دانیم که می آید...
وصفش عشقش را، عظمتش را، مهربانیش را، بزرگواریش را، کرمش را، مددش را، بسیار شنیده ایم.
اما...
اما چه کنیم که لیاقت گوشه چشمش را نداشته ایم.
چون نسیم لطیف بهاری از وجودش سرشوق می شویم ولی نمی بینیمش.
مدد و یاریش در لحظه لحظه ثانیه هایمان به یاریمان می آید و ما غافل از همراهیش.
سایه محبتش سالهاست که بر سرمان است و نمی گذارد آفتاب جهل و ناامیدی صورتمان را بسوزاند، اما خنکای وجودش را درک نکرده ایم.
آیا وجودش را احساس می کنی ؟
آیا سنگینی نگاه استوارش را بر وجودت لمس می کنی ؟
آیا ترنم صدای آسمانیش را می شنوی ؟
آیا عشقش را که سالهاست از روز عزل به تو عیدی داده است در قلبت حفظ کرده ای ؟
آیا این جمعه ظهور میکند...
خدا می داند...
بار الهی، این هجران را به پایان رسان و فرجش را برایمان به ارمغان آور.
دوستیمان بیصدا بود. بیصداتر از بال زدنهای فرشتگان. در عالم خیال، فرشته کوچکی بودم که دلتنگی برایم معنا نداشت. عشق و نور و امید بند بند وجودم را در احاطه خود داشت. دنیا همه سبز بود و نیلی پرتو بودنش. انتظار و وصالم تواما شیرین بود. شیرینتر و گواراتر از شهد و عسل.
اما چنان که پرده خیال را کنار زدند و کره خاکی را با تمام سیاهیهایش نشانم دادند، بالهایم را یکی یکی چیدند، آن هم در پاییزی که فکرش را نمیکردم. میخواستم به خود بقبولانم که برای پر کردن دایره باورم از رنگ سرخ و سبز و نیلی، رنگی پررنگتر از سفید وجود ندارد. سفیدی که دوستی آن را مهیا میکرد، عشق آن را پررنگ میکرد، و انتظار آن را جلا میبخشید. اولش باورم نمیشد. یعنی به نفعم بود که باورم نشود. اما چه کنم که باورم نیمه پر شد! ابتدا که شروع به نگاشتن کردم، و الفبای انتظار را بر روی کاغذ پیاده نمودم، گمان میکردم خیالم به حقیقت پیوسته. فکر میکردم همدمی را که همیشه به دنبالش بودم، تا نامههای سر به مهرم را به دست امانتدارش بسپارم و روانه صاحب نامهاش کنم را یافتهام. با خود میگفتم، حالا دیگر احساس دلتنگی نمیکنم. و تمام گفتهها و ناگفتههایم را با همدل و همرازم یکی میکنم. اما... اما نمیدانم، چرا پاییز دلم این قدر زود آمد. زودتر از بهار. عشقها و نورها که همبازی خیالات و اوهام در دنیای زیباییها بودند جای خود را به غمی سنگین در دنیای خاکی آدم بزرگها داده بودند. گاهی این غم چنان بر کنارههای احساسم میکوبید که من ابری میشدم و میخواستم ببارم. و این باریدن، سر فصل حاصلخیزی و بهاری زیبا به دنبال داشت.
در این کره خاکی پر از جداییها و فراقها, پر از نا ملایمات و از یاد بردنها، پر از خاطرهها و پندها و بر باد دادنها، چه باک از تنهایی و فراق؟
یگانه چیزی که تاریکی و خلوت خلا را گلستانی از گلهای یاس و شقایق و نرگس میکرد، انتظار بود. انتظار...
انتظاری که همه از دست رفتهها را دوباره نوید آمدن میداد. پاییز کهنسال را نوید بهار و بهار شدن میداد. سیاهیها را نوید سرخ شدن، سبز دیدن، و نیلی چشیدن.
هم اکنون نیز به این امید سرفصلها را یکی پس از دیگری میگشایم که انتظار از یاد رفته را دوباره به دلهای سیاه اندودمان باز گردانیم و خیالهای شیرین و ناب کودکیمان را حقیقت زندگی جوانیمان نماییم.