سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر دانشمند همه آنچه را که می گفت، نیکو و درست بود، شاید از عجب وخودپسندی دیوانه می شد . دانشمند آن است که درستیهایش فراوان باشد . [امام حسین علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :91
بازدید دیروز :86
کل بازدید :1543340
تعداد کل یاداشته ها : 259
103/9/3
5:58 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
منتظر قائم[66]
گفتم بنویسم به یاد تو، یادم آمد که پیشتر از غافلان بوده ام . گفتم بنویسم با عشق به تو، یادم آمد هنوز عاشق نشده ام. گفتم پس بگذار کمی باخورشید باشم برای طلوع، یادم آمد که من سالها پیش غروب کرده ام. گفتم پس بگذار کمی دعا کنم برای آمدنت. گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
انتظار[2] به اندازه آب خوردن[2] پرده بر چشمهاى ما[1] انتظار یعنی ...[1] چشم به راه....[1] گل نرگس[1] به بهانه نیامدنت[1] خدا کند ...[1] این جمعه هم گذشت، به بهانه نیامدنت[1] و یکی هست[1] تقدیم به یوسف زهرا(س)[1] آن وقت « نمی دانم کی؟ »[1] باز هم جمعه ای دیگر[1] به انتظارت پرستوها را می شمارم[1] خدا یا چرا؟[1] یک نامه به یک دوست‏[1] کلیدش کجاست؟[1] موعود[1] صبح جمعه و ندبه دلتنگی[1] دلم برات تنگ شده[1] گره بغضها را تو باز می کنی[1] دلتنگی عصر آدینه[1] کدام صبح صادق...؟[1] لحظه دیدار نزدیک است...[1] ای دو سه کوچه ز ما دور تر[1] گویی ماه و خورشید و آسمان پیمان بسته اند[1] دلت از من گرفته می‌دانم ولی...[1] تو می‌آیی هر چند دیر[1] چشم انتظار خورشید[1] سحر خیز مدینه کی می آیی[1] راستی تو از مولا چی می خوای ؟[1] وقتی تو بیایی[1] گویا سواری میرسد[1] حرف دل را که بر دیوار نمی نویسند[1] سلام علی آل یاسین[1] کدامین سیمرغ بهار آمدنت را بشارت خواهد داد[1] آیا این جمعه ظهور میکند[1] و طلوع می کند آن آفتاب پنهانی[1] عطش دیدار تو دیوانه ام کرده[1] انتظار فرج از نیمه خرداد کشم[1] تا ظهور فقط یک قدم باقیست[1] دلنوشته ای برای آن که عنایتش همیشه جاری است[1] قرار ما این جمعه[1] آیا لایق دیدار تو هستم؟[1] عشق یعنی ...[2] صاحبی داریم که همین روزا میاد[1] عزیز علی ان اری الخلق و لا تری...[1] ای همه خوبی بیا[1] منتظرتم آقا[1] الهی و ربی ....[1] می دانم که می‌آیی[1] او می‌آید[1] کجایی ای سوار سبز پوش؟[1] کی خواهی آمد[1] نامه‏اى به موعود[1] مشق عشق[1] دلنوشته ای به مولام[4] انتظار سبز[1] پس چرا ظهوری نیست؟[1] تو مى‏آیى و آمدنت دور نیست[1] او که بیاید[1] عزیز تر از همه[1] وقتی تو بیایی[1] غروب جمعه، لحظات غم منتظران[1] چشم به راه آمدنت[1] گل نرگس بیا[1] کی خواهی آمد[1] می دانم که ظهور نزدیک است[1] تبریک[7] به منتظرای بی قرارت بگو تا کی؟[1] شاه است حسین(ع) ، پادشاه است حسین(ع)[1] آنقدر در می‌زنم تا در برویم وا کنی[1] کربلا[1] اوست که ....[1] نماز شب[1] تسلیت[7] کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود[1] السلام علی الرضیع الصغیر[1] کی میایی؟[1] مبنای هستی[1] یه نامردِ که دستش رفته بالا[1] کی به هم می رسد ای یار نگاه من ...[1] رو سیاه[1] ای گل نرگس کاش می آمدی[1] آقا جان، عاشقانت صبورند[1] ای سبزترین مرد رویاها[1] شاید او را جایی دیده ای[1] دلنوشته ای به مولام[2] همه را بیازمودم[1] عصر جمعه‌‌تان به خیر آقا[1] نجوایی با امام زمان (عج)[11] جاده انتظار[1] سامان غزل‏هایم بیا[1] ترو خدا فقط یک شاخه گل ....[1] صلی الله علیک ایتها الصدیقه الشهیده[1] آقای من، ما را ببخش که بدجوری اهل کوفه شدهایم[1] سفری از دل تا دلدار[1] پس کی؟ کدامین جمعه نقاب انتظار را بر میداری؟[1] تو خواهی آمد[1] مزد عاشقی[1] شعبان ماه انتظار منتظر[1] یعنی امروز آقا میاد؟[1] امشب خودی نشان بده تا...[1] جمعه های انتظار[1] ماه میهمانی خدا[1] دلنوشته ای به مولام[1] بهانه ای برای ادامه زندگی[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] درد دل های انتظار[1] هفته ای دیگر هم گذشت[1] آرزوِِی دیدار تو دارم[1] غم دل[1] برایم دعا کنید[1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] غریب الغربا[1] سر کوچه یتیمی[1] مهدی (عج) که بیاید[1] همیشه منتظرت هستم[1] شکوائیه فراق[1] ما منتظر تو نیستیم آقا جان[1] پیرتر از نوح شده ایم![1] روز تولد دوباره[1] صبور باش علی![1] نجوایی با امام زمان (عج)[1] مقالات[6] شیرین بیان[1] نامه ای به گل نرگس[1] حکایت عاشقی[1] اگر او نیاید[1] سوت همه ی قطارها[1] تو را می خواهم ...[1] ما دعاگوی غریبان جهانیم[1] یک لحظه بیشتر...[1] وقتی یاد تو را پهن می کنم[1] آقای ثانیه ها[1] کی می آیی[1] حامی[1] روز آمدنت خورشید از شرق می آید یا غرب؟[1] معتکف مسجد چشمان تو[1] این یار من است[1] چشمه یاد تو...[1] وقت آمدنت کی می رسد؟[1] تولدت مبارک[1] او می‌آید[1] گفتم...[1] ببخشید! شما محبوب مرا ندیده‏اید؟[1] تو بر ما از خودمان مشتاقتری[1] یک دنیا پر از ناپدری[1] تنها برای زخم دلم مرهمی بیاور[1] می خواهم بگویم که....[1] دلنوشته ای به مولام[2] زمزمه انتظار[1] امامتت مبارک آقا![1] ردّ پایت[1] بارالها! در ظهورش نظری کن[1] باز هم دلم هوای تو را کرده است[1] عیدانه ای برای تو[1] چله های انتظار[1] زمزمه انتظار[1] درحکایت فراق ما تمام شدیم[1] تیر 91[1] خرداد 91[1] مهر 91[1] شهریور 91[1] مرداد 91[1] بهمن 91[2] فروردین 92[1] اردیبهشت 90[1] تیر 92[2] اردیبهشت 92[1] آبان 92[2] مهر 92[1] مرداد 92[2] خرداد 92[1] آذر 92[1] شهریور 93[2] اردیبهشت 93[2] اسفند 88[1] اردیبهشت 86[1] اسفند 92[1] بهمن 92[1] خرداد 93[2] مهر 93[1] خرداد 94[1] اسفند 93[2] جامانده کربلا[2] دلتنگم[1] آذر 94[1] مهر 95[2] شهریور 95[1] آبان 95[1] دی 95[1] بهمن 95[1] شهریور 96[1] تیر 96[1] تیر 97[1] خرداد 97[1] آذر 96[1] مرداد 97[1] آبان 97[1] شهریور 99[1] شهریور 98[1] اسفند 99[2]
لوگوی دوستان
 

چشمانت را ندیده‌ام اما میدانم که در آنها رازیست به زیبایی انتظار همه چشم به راهانت در طول تاریخ‌ گمشده و من به امید یک نظر دیدن جمال حضورت همواره تو را می‌خوانم و هر شب جمعه تا صبح به انتظارت می‌نیشینم. صحبدم که می‌شود بغض‌هایم می‌ترکند و اشک‌ها جاری می‌شوند . نمی‌دانم از کدامین درد برایت بگویم. اما از رنجها می‌نویسم. تو نوری، عشقی ، پاکی، خلوصی. و اگر بیایی نگاه مهربانت همه دردهای من و ما را شفا می‌بخشد. حتی فکر کردن به تجلی‌ات زیباست. می‌دانم که اگر بیایی جاده‌های سرسبز انتظار را پر از گل نرگس می‌کنم. در میعادگاه تو و منتظرانت می‌نشینم تا بیایی و از بهانه‌های دل با تو بگویم و از بهشتی که رویای ظهورت در دنیای ما آفریده .

آقای من! اگر بیایی، زندگی زیبا می‌شود و رنگین کمان دل‌های شیفته پررنگ‌تر. سالها پیش بشارت داده‌ای که شیفتگان تو ، لباسی از جنس صداقت بر تن ‌کنند و به استقبالت بیایند. تو را به عظمتت سوگند می‌دهم دعا کنی لیاقت یک نظر دیدنت را داشته باشم و قطره آبی شوم از دریای بی‌کران منتظران راستین‌ات.

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/3/25::: 2:24 ع
نظر()
  
  

جانا تا به کی در پشت پنجره انتظار رؤیای آمدنت را به نظاره بنشینیم؟
آیا وقت آن نرسیده که نقاب از چهره برگیری و بازار حسن فروشان جهان را به یکباره رونق ببری؟!

هزار و اندیست که چشم به‌راهان قدومت، بر لب فغان دارند و بر جگر خراش.
هزار و اندیست که دلهای منتظران، در تمنای وصالت، در بساط آه می‌پرورند و در سینه داغ.

عمری است که در کوچه باغ انتظار سرگردان و حیرانیم. دیری است که در کویرستان غیبت عطشان و بی‌قراریم. چه می‌شود اگر شب سرد و فسرده فراق را به صبح دل انگیز وصال آذین بندی؟
چگونه است که این همه طلب و تمنا گره از کار فرو بسته ما نمی‌گشاید؟ بگو چه چاره کنیم؟

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/3/13::: 11:32 ص
نظر()
  
  

تنها، بی‌همهمه، بر پیکر بی‌جان بهترین خلق خدا، نماز بخوان و دم نزن!

اشک بریز و خاک خشک مدینه تر کن و آه مکش!

ستم را ببین و حق خود را نادیده بگیر و بخاطر این مسلمانان نمایان بی‌قدر، سکوت را نشکن!

سراغ از فدک نگیر!

خم مشو!

نمیر...
تا فاطمه هست، درد دل عیان کن، زخم دل بشوی، استوار بمان!

یادت بیاید تقسیم کار رسول خدا را، تو بیرون، فاطمه در خانه؛ اکنون پس از آن بهترین رسول، در خانه بنشین، کنج عزلت با پروردگار نجوا کن، فاطمه درب خانه‌ها بکوبد، از دروغگویان رنگارنگ بیعت تمنا کند.

صدای شعله‌های خشمگین آتش بشنو، صدای جیغ ترسان کودکانت را بشنو، صدای فریاد «یا ابتاه» زهرایت را بشنو، درب شکسته‌ی خانه را ببین، یاد از آیه ی «فی بیوت اذن الله...» نکن!

ریسمان بر دست، رد خون فاطمه از خانه تا خودت را ببین، قبضه‌ی  شمشیر را ببین، پهلوی نیمه جان فاطمه را....

علی! صبور باش

تا دیروز فاطمه بود

اما آه و فغان کودکان و فریادهای «یا امّاه» به تو خبر می‌دهد از امروز فاطمه نیست.

تا راه خانه بارها به زمین می‌افتی و در این فکری که از امروز دیگر غمخوار نیست.

تو می‌مانی، تنها!

جویبار اشک از چشم حسن پاک کن، حسین از پای مادر جدا کن، دست بر سر زینبت بکش، فریاد نزن!

سر فاطمه برای آخرین بار در بغل بگیر، وصیتش را بشنو، وداع کن، زندگی را فراموش کن، روزهای با فاطمه بودن را از یاد ببر، اشکهای بی‌تاب فاطمه را پاک کن، همنوا با فاطمه خون ببار!

شبانه فاطمه را رهسپار کن، با زانوان لرزان بر پیکر تنها همدمت نماز بخوان، ضجه های زینب را با نوازش خاموش کن، پاره‌ی تن به آغوش پدر بازگردان، دست پیامبر در خاک ببین، شکوه نکن!

بسپار به فاطمه، فاطمه می‌رود، می‌گوید...

اکنون...

تنها...

آخرین حرفها را می‌گویی.

در مشتت خاک داری.

زیر بار این غم، زانوانت خم می‌شود، می‌شکند...

سر پر غم بر خاک گور فاطمه می‌گذاری

صدا می‌زنی‌اش

نجوا می‌کنی...

اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/3/6::: 8:0 ع
نظر()
  
  
بادها، روزهاست که بوی عبایت را بر دوش می کشند.
تو هر شب از این حوالی گذشته ای؛ آرامتر از خواب همه ی درختان.

با این فاصله ی هزار ساله، دنیا چقدر پیرتر شده!
من بیشتر از هزار سال دوریت، پیر شده ام.
من از نوح پیرترم و از تو یوسف پیامبر جوان تر.
دنیا دارد پیرهن مرگش را می پوشد؛ اما تو هنوز کفش های آمدنت را ....؟!


  
  

می‏گویند نشانی‏ات را پرستوهای بهاری دور، در گوش باران گفته‏اند.
ای  مهربان ،  آمدنت را دور  نمی‏دانیم ، این‏گونه  که  دستانمان  بر آسمان‏ها بلند است.
تو می‏آیی و بر چشمان منتظرمان شبنم شوق می‏تکانی. آن روز، چلچله‏ها بر نشانه‏های شهر فرود می‏آیند و نغمه مبارک آفتاب را به آواز می‏نشینند. آن روز، جهان دیگر بار متولد می‏شود.

 اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/2/22::: 3:19 ع
نظر()
  
  

برای خودش ابهتی داشت. رئیس کاروان بود. چند سال پیش یوسف را بر سر راهش یافته و او را به عنوان برده فروخته بود. یوسف فروشی! چه جرم بزرگی. اما او یوسف را نمی‌شناخت، پس از آنکه فهمید ولی خدا را فروخته تمام تلاش خود را کرد تا اشتباه خود را جبران کند، اما دیر شده بود. پس در مصر ماند. چندین سال به انتظار نشست و به دنبال یوسف گشت. روزها و شب‌ها انتظار می‌کشید و در داغ حسرت می‌سوخت. کم جرمی نبود. او ولی خدا را فروخته بود. انتظار، انتظار، انتظار... اما او از انتظار خسته نمی‌شد.
انتظار سخت است، اما او دیگر تنها نمی‌خواست خطای خود را جبران کند، بلکه دل کندن از یوسف برایش گران بود. دیگر سراپا عشق و انتظار شده بود.
پس از چندین سال شخصی پیام او را برای یوسف می‌برد و انتظار پایان می‌یابد.
این همه شیرینی اجر صبری است کز آن شاخ نباتش دادند.
یوسف نه تنها او را می‌بخشد، بلکه او را به عنوان یکی از نزدیکترین یاران و سرداران خود انتخاب می‌کند.
سالهای انتظار او را به خوبی ساخته است. او اکنون دیگر قدر ولی خدا را به خوبی می‌داند.
مالک را می گویم. تجلی یک منتظر واقعی، که اگر چه گناهکار است ولی از جرم خود برگشته و سالهای سال درغربت، به انتظار یوسف نشسته است.
از سرگذشت مالک درسهای بزرگی می‌توان گرفت. درس انتظار واقعی و سازنده و اینکه اگر از گناهانت برگردی و منتظر واقعی باشی و در زمان غیبت سختی‌ها را تحمل کنی، امید است که از سرداران ولی خدا باشی. 
راستی... اکنون چند نفر چون مالک منتظر آقا هستند؟  مالک یوسف را نمی‌شناخت و فروخت، اما ما تا کنون چند بار ولی خدا را با اینکه می شناسیم فروخ....
مالک خانه و زندگی و کاروان و آسایشش را کنار نهاد و چندین سال در غربت انتظار کشید. اما ما حتی یک لحظه هم آسایش خود را ...
ما حتی یک لحظه هم برای تو مالک نبوده‌ایم، حتی یک لحظه....
ما منتظر تو نیستیم آقا جان
تنها همه انتظار داریم از تو

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/2/15::: 9:30 ص
نظر()
  
  

سیاه روتر از آنم که جرات کنم به سپیدارها نزدیک شوم، بی مایه تر از آنم که داراییم کفاف خریدن یک شاخه لبخند را برای لبانت بدهد. دلم هر جایی تر از آن است که بتواند شبی، ساعتی یا حتی به قدر چند جمله ای با تو خلوت کند.
چرا عقب افتادم از قافله ات؟ چرا جا ماندم از کاروانت؟ چه شد که تا به خود جنبیدم، وسط صحرا زمین گیر خفت خود شدم و دیگر از تو حتی سوسویی هم پیدا نبود؟
تقصیر که بود؟

من؟ ... آری! این من بودم که خودم را برابر وسوسه ابلیس باختم، من بودم که بریدم، من بودم که کم آوردم و آن وقت چشم گشودم و دیدم کارم دارد به جای باریک تر می کشد!
منی که تو را در بهاری ترین سپیده بی ابرترین قله ها یافته بودم، حالا  از قعر پاییزی ترین غروب های پست‌ترین دره ها، صدایت می زنم و باور کن ایمان دارم که انعکاس هق هق و بازتاب های "های هایم" به گوشت می رسد و تو با این که می شنوی ... نه، نباید با پایان بردن این جمله به سوی تو تیر اتهام اندازم، باید به خودم نشتر اعتراف بزنم.

باز هم این منم که اشکم بی بهره از اضطرار است و ضجه ام خالی از اصرار! زیرا نمی شود گداختگی دلی به چشمت بیاید اما قدمی برای تسلایش برنداری، نمی شود تب و تاب را و پریشانی را ببینی و برای  دستگیری، پا پیش ننهی، نمی شود سرانگشتی به ضریح توسلت، دخیل بزند و تو از گره گشایی دریغ کنی!...  تو داری شبانه، گوشه گوشه این دریای توفانی را می کاوی.
بادبان‌هایی به بلندای قامتت افراشته و هزاران  ریسمان ناگسستنی برای نجات آویخته ای و پیشانیت تا به بیکران ها می تابد، اما باید دست غریق هم از میان گرداب بیرون آمده باشد تا تو خودت را برسانی  و بیرونش بکشی!
اگر تو را فراموش کرده باشد، حق داری سراغش را نگیری و بگذاری بازیچه التهاب امواج شود، حق داری!...

ولی بیا و به حق آن نان و نمکی که سر سفره کرامتت خورده‌ام، لحظه ای از این غفلت زدگی من درگذر تا  برایت بگویم: وقتی آدم دارد غرق می شود، اضطراب، فریادش را در گلو خفه می کند!
کسی که یک عمر در عرشه کشتی تو زیسته و به ناز و نعمت عاطفه ات خو کرده، وقتی ببیند خودش با پای خودش به میان ورطه پریده، واقعاً رویش نمی شود چیزی طلب کند. حتی اگر آن خواهش، رها کردنش از  تباهی باشد، به خودش اجازه نمی دهد به تو اعتراض کند، به درگاهت شکوه کند، عریضه بنویسد یا دست تظلم بر آورد! احساس می کند مجبور است با رنجش کنار بیاید و بغضش را ته نشین حنجره اش کند و با این حال از شرح حال و روزش برای تو سر باز زند!...

اما خوب که گوش می سپارم، انگار نجوای تو از میان هیاهوی بوران، حرف دیگری دارد! تو می گویی: "می دانم که زلال دلبستگی ات به من را گل آلود کرده ای، خبر دارم موریانه‌های نافرمانی چه بر سر کلبه سر سپردگی‌ات آورده اند، از هر طپش و ضربانی که قلبت دارد، قصه کسالت و یاست را شنیده ام. اما آخرش چه؟ مگر غیر از خانه من پناهگاهی پیدا می کنی؟ مگر جز من کسی هست که زیر سایه اش، آوارگی‌ات را از یاد ببری؟ مگر نزدیک تر از من عزیزی پیدا می کنی یا دلسوزتر از من، رفیقی را می شناسی؟ مگر نمی دانی که من سرچشمه حیاتم و هر چه سوای من سراب مردگی است؟ پس چه می گویی؟! دست بر دست نهادن و به من  پناهنده نشدن چه فایده ای برایت دارد؟...

بیا برای یک بار هم که شده، دلت را به دریای مهر من بزن و همه آن  چه تاکنون کرده ای به کناری بگذار و بی آن که به گذشته ات فکر کنی، از ژرفای ضمیرت مرا بخوان! آن وقت می بینی که همان دم، سبکبال در آسمان آغوشم پروازت می دهم و تو می توانی  تا همان قله های بی ابر، دیده در دیده من اوج بگیری..." 

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


88/1/11::: 11:50 ص
نظر()
  
  

بقیه ا... امروز جمعه است، روز موعود، روز فرا رسیدن، از راه رسیدن و دل‌های هزاران عاشق را مزین کردن، ای کاش می‌شد همچون پرستوهای عاشق، در دل تاریک شب پرواز کرد. ای کاش می‌شد مهربانی را به قدر ارزانی در میان عاشقان زندگی، از ورای ابرهای تیرگی، بر فراز خانه ها پرواز داد.

عطر جمعه پیچید و من لب ساحل نشسته‌ام که قایق ظهورت به ساحل برسد... باز هم مثل همیشه نیامدی و من تا جمعه دیگر چشم به انتظار طلوع تو لب ساحل می‌نشینم تا دسته دسته گل نرگس به پای غریب جمعه ها بریزم.

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


87/12/30::: 12:0 ع
نظر()
  
  

مهدی (عج) که بیاید، دوباره با زمین به مهر رفتار خواهد کرد و باران بر گونه های زمین بوسه خواهد زد و زمین دوباره چهره خندان و بشاش خود را به چشمان آسمان هدیه خواهد کرد .

مهدی (عج) که بیاید نمازهایمان تا خدا بالا خواهد رفت . قنوتهایمان پر از کبوتران عرش خواهد شد . رکوعهایمان کمر شیطان را خواهد شکست و سجده هایمان را خدا به رخ فرشتگان خواهد کشید.

مهدی (عج) که بیاید نان ها را به تعداد مساوی بین سفره ها تقسیم خواهد کرد و خنده ها را هم به یکسان روی لبها پخش خواهد نمود. و رنگ های مهر را نیز به نفع همه یکسان توزیع خواهد کرد .

مهدی (عج) که بیاید دوباره رودخانه ها را به قلب خشک مزرعه ها هدایت خواهد کرد. گیاهان را با آب آشتی خواهد داد و ماهی ها را روانه دریا خواهد کرد .

مهدی (عج) که بیاید انتظارها به پایان خواهد آمد و خدا نیز به انتظار آقایمان پایان خواهد داد. 

به امید ظهور آقا آن سان که حتی چشمان ما هم اذن دیدار داشته باشد.

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


87/12/12::: 2:35 ع
نظر()
  
  

مولایم!
از این همه نامردمی خسته‌ام
خسته و دل شکسته!
می‌گفتند: کسی می‌آید!
اما نیامدی ...
دیگر خسته‌ام
خسته از بد بودن و خوب گفتن
چقدر زنده ماندن سخت است وقتی برای تو باشد و نخواهند که برای تو باشد
چقدر سخت است وقتی برای تو بخوانم، برای تو بگویم، برای تو زندگی کنم، اما
تو نیایی و من بی‌پناه
در دادگاه شهر، به اتهام دیوانگی
حکمم دهند و دورادور شهر بگردانندم و عاقلان سنگم زدنند
مولایم!
می‌خواهند که تو نباشی
می‌گویند نبودنت به نفع همه است
اصلا می‌گویند نیایی بهتر است!
اما جانم!
اگر تو نیایی مرا چه می‌شود؟
می‌گویند: افسانه‌ای بوده‌ای که من باورت کرده‌ام
اما مولای من!
می‌دانم که اینگونه نیست، هست؟
می‌دانم که به زودی می‌آیی، نمی‌آیی؟
بگو خموش شوند، که دیگر شنواییم را یارای شنیدن نیست
دیگر رسوایت هستم، رسوایت شده‌ام
بگذار هر چه می‌خواهند سنگم زنند
مولای مهربان شبگرد کوچه‌های غریبی!
آنقدر بر سر راهت می‌نشینم
تا شبی از شب‌های تنهایی
شبی که ببینی دیگر یتیمی بی‌نان شب نمانده و همه را تو نان دادی
آن شب، بر سر راهت یتیمی می‌کنم
آنقدر که بدانی به نان شبم محتاجم
آنقدر که قرص نانی برایم بیاوری
و من به پایت بیفتم
و گوشه ای از عبایت را
که بوی ردای محمد(ص) می‌دهد
ببویم و ببوسم و بر دیده نهم
می‌بینم آنروز که بر میدان شهر ایستاده‌ای
و دادخواهیمان را پاسخ می‌گویی
آنروز حتما این دیوانه‌ات را می‌بینی
دیوانه‌ای که حکمش داده‌اند و دورادور شهر می‌گردانندش و عاقلان سنگش می‌زنند
آنروز به دور تو می‌گردم
که همه سنگم می‌زنند، جز تو
می‌گویند صبر کن!
اما می‌ترسم، می‌ترسم از این که در این نامردمی‌ها، صبر نیز بر من خیانت کند.
بر سر کوچه یتیمی می‌نشینم
مولایم!
یتیمی بی‌نان مانده، نمی‌آیی؟

   اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج


87/11/25::: 8:0 ص
نظر()
  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >