تو را مىخواهم و مىخوانم؛ تو مىآیى و آمدنت دور نیست. این مژده را در بیابان یأس از نهان دلم گرفتهام که تو مىآیى و آمدنت مثل شعر ناگهانى است و چونان اشک، هزاران عاطفه دارى و مثل تحویل سال، هزار خنده و دیدار. فانوسها را به کوچهها آوردهام و در آبگینههاشان آتش ریختهام تا در صبح استقبال، کسى دل مرده نباشد. هرچند مىدانم که تو در راهى و با خود یـک اقیانوس آب مىآورى، به اندازهاى که همه تشنگان تاریخ را سیراب کنى. حدیث گل و بلبل و شمع و پروانه را که کهنهردائى نخنما بودند رها کردهام و حدیث ندبه تو را به زمزمه نشستهام که همیشه تازه است و هر روزِ مرا جمعه مىکند؛ جمعهاى به ساحت انتظار.
تو را مىخواهم و مىخوانم، زیرا با تو از تیرگىهاى شبهاى غیبت، از همیشه جور و از فریب سرابهاى روزگار، راحتتر از همه سخن مىگویم؛ مولاى من! کاش لایق بودم تا وجود فراتر از اقیانوست را ببوسم و شمیم مستتر از گلت را ببویم. کاش کبوترى سبک بال در کهکشان مهر و عشق تو بودم و چکاوکى آشیانه بسته در آلاچیق کویَت. هنوز در انتظارت نشستهام. مىدانم که مىآیى و تمامى پرستوهاى مهاجر را در ییلاق کویَت ساکن مىکنى. مىدانم که آغاز تمامى سلامها و پایان تمامى خداحافظىها خواهى بود. هنوز در انتظارت نشستهام و هر صبح و شام چشمان منتظرم را به عطر گل نیلوفر مىآرایم.
مولاى من! بیا که دیگر صبرم از جام وجود لبریز گشته و مرا بیش از این توان نیست که بتوانم اشک فراقت را در چاه چشمم به اسارت کشم. بیا که گلهاى بوستانِ حیاتِ ابناى آدم علیهالسلام دستخوش شبیخون طوفانهاى خزان شده است. بیا که همسنگران خداجو و عاشقپیشهام یکیک شهید ظلمت زمانه گشتهاند. بیا و به انتظار پایان بخش و با حضورت به تار و پود خشکیده جانهامان طراوت و سرور را ارزانى دار.
مولاى من! دوست داشتم غزلى همسانِ زیبایىهایت بسرایم و مثنوى مدحت را به لوح قلبم حک کنم و یا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادى نور بگنجانم. اما چه کنم که در این مهم، زبان قاصر است و الکن، و قلم، شکسته است و بىجوهر. ما انسانهاى هبوط کرده عصر مدرنیته که از تابش انوار خورشید وجودت محرومیم و در حریم کویَت نامحرم، در این فرقت طاقتفرسا چه مىتوانیم بگوییم جز اینکه:
»اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا ـ صلواتک علیه و آله ـ و غیبة ولیّنا و کثرة عدوّنا و قلّة عددنا و شدّة الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا.«
چشمهایم را می بندم و می گویم کجایی؟ چرا نمی بینمت؟ دست روی دست می گذاریم و با امیدواری می گوییم الان همه چیز درست می شود. به آتش جهنمی که برای خود ساخته ایم فوت می کنیم و می گوییم چرا نسیمی از بهشت نمی وزد؟! می نشینیم و چشم می دوزیم و لبخند احمقانه ای روی لبهای ساده لوحمان نقش میبندد. به خودمان اشاره ای می کنیم و می گوییم من حتما بهترین دوستش هستم! ماه رمضان شیطان را از غل و زنجیر آزاد می کنیم تا تقصیر گناهمان را گردنش بیندازیم. شبهای قدر را گریه می کنیم...
می گوییم: « من اشک می ریزم تو در بهشت برایم خانه ای بزرگ بساز» ولی نمی دانیم این تجارت سودی به جز «خانه ای روی آب» ندارد! ماه رمضان که تمام می شود فکر می کنیم چقدر پاک و معصومیم! حرف گناه و گناه کار را که می شنویم خود را کنار می کشیم. آخر ما که گناهی نکرده ایم! سوالی مغزم را سوراخ می کند: اگر ما گناهی نکرده ایم و پاکیم و منتظر... پس چرا ظهوری نیست؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
این یک نجواست آرام بخوانید تا دشمن نفهمد
همه ما در میان مردم ( یعنی خودمان، خودی که منتظر بزرگترین مرد تاریخ است ) با این اصطلاح بسیار برخورد کرده و بی شک بارها از آن در محاوراتمان سود جسته ایم " بهونه بنی اسرائیلی ". اما چه وقت و چرا ؟ هنگامی که می خواهیم مخاطبمان را به باد استهزاء گرفته و به قول امروزی ها پوزخندی به وی بزنیم که چرا من هر چه می گویم یا هر چه انجام می دهم تو باز بهانه ای بیجا می گیری و هزار و یک گوشه و کنایه دیگر مثل: نفهمی، کم فهمی، کج فهمی، لجاجت، اذیت، حماقت، پایین بودن IQ و … ادامه مطلب...
یا مهدی خود می دانی که با چه حسی مدام در پی تو هستم...
آن سان که عشقت در قلب کوچکم جوانه زد. آن سان که عشق
را درک کردم، کوله بار مملو از آه چند ساله ی خود را بر دوش
کشیدم...
آن سان که آدینه ها در انتظار حضور سبز تو سوار بر
اسب دلتنگی میشدم و رویای آمدنت و دیدار سبز را در ذهنم
می پروراندم، چگونه می توانستم باور کنم آدینه ای دیگر گذشت
و من باید انتظار را از سر آغاز کنم....
آن سان که شیشه ی بلوری دلم می شکست و آه عمیقی از
کوچه پس کوچه های دلم بر می خواست و نا گفته های پنهان در
دلم سنگینی می کرد، تازه به وسعت بغض های فرو خورده ام
پی بردم...
آن سان که انتظار را سر مشق تمامی رویاها و آرزوهایم قرار دادم
و شبها را به روز و روزها را به شب رساندم و بر بلندای امید وصال
به پرواز در می آمدم و ظهورت را از خدا التماس میکردم، یادم می آید
که گویی زمان متوقف می شد و لحظه ها سوار بر لاک پشت پیر
زمان می شدند گویی هزاران سال طول می کشید تا جمعه بیاید
و یادم هست که وقتی غروب جمعه فرا می رسید بغض راه گلویم
را می بست و اشک از چشمان بی قرارم سرازیر می شد و من
ناباورانه جمعه ای دیگر را به انتظار می نشستم...
و اکنون نیز روزگارم به همین منوال می گذرد و من دلتنگ تر از
دیروز در انتظار تو هستم و آرزوی دیدار ماهت و ظهور سبزت که
صداقت، یک رنگی، عدالت،پاکی، و آرامش را به ارمغان خواهد آورد
مرا تا به جنون می کشاند و می دانم آن جنون عشق توست....
یا مهدی ، ای بهترینم بیا و ما را بیشتر از این در انتظار وصالت منتظر
مگذار...
مگذار بیشتر از این تنها بمانیم و با دلتنگی هم آغوش شویم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
مولایم شب های جمعه که میشه بیشتر دلم از این مردم و کارها و حرف هاشون میگیره. با اینکه آدم رو دوست دارن اما یه جوری سعی می کنن دل آدمو بشکنن. مگه وقتی آدم یکی رو دوست داره میرنجونتش؟
ولی بیشتر دلم از این میگیره که ممکنه دوباره جمعه ی فردا، شنبه شه و بازم نیاین.
خدا جون، کی این انتظار سر میرسه؟ کی این همه ظلم و بی عدالتی تموم میشه؟ کی می تونیم رخسار اون زیباچهره رو ملاقات کنیم؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
یابن الحسن نمیگوییم هرثانیه اما...
روزهایمان را به دعا .. به یاد ... شاید به ذکر شما می گذرانیم
خدایا ! گنه کاریم اما بس نیست... ؟!
ما را نه... اما مادرش، فاطمه... فاطمه ی زهرا او که مادراست... مادری پهلو شکسته... مادری غم دیده... مادری...
خدا یا چه می شود قفلهای غیبت به :
یک دعا ، به یک آه ، به یک قطره اشک ، به یک دل شکسته،
یکباره با قدومش بشکند؟
مولا من جماعتی همه کور ٬ همه دور ٬ اما چشم به راه.
آقا جماعتی همه سیاه٬ همه حلقه به گوش٬ اما گوش به زنگ.
دعا کنیم ظهور را ....
التماس کنیم حضور را ....
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
انتظار یعنی احساس یتیم بودن!
فرزند شهیدی بود که می گفت: شبی یک صفحه می نویسم بابا، که بابام یادم نره. آیا ما هم شبی یک بار می گیم یا صاحب الزمان؟! آیا هر روز صبح که چشمامون را باز می کنیم به اماممون سلام می دیم؟!
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
نمىدانم چه خطابت کنم؟ بهار، حضور، وعده عشق، پایان انتظار، قائم زمان یا اصلا خود خود عشق، پس سلام، سلامى با یک دنیا انتظار و نیاز، یک بغل احساس پاک با تو بودن. سلام بر تو اى عشق جاودان، سلام بر تو که هم امامى و هم تمامى . امام عشق ما و تمام عشق ما . پاک و ساده بگویم: در انتظارم. در انتظار حضورت، ورودت و عبورت.
مىدانم، مىدانم که تو اینجایى، تو غایب از نظر و حاضر در دلى .باخود مىگویم اگر توبیایى،اگرتو بایک لشکر ازعشق بیایى و من نباشم چه؟
اگر من باشم، ولى مرا از عاشقان خود نخوانى چه؟
اگر در رکاب تو گام بر ندارم، چه؟
آه، نه، مىدانم، مىدانم که در انتظار تو بودن و در رکاب عشق تو بودن، شایسته هر کسى نیست. در سایه تو بودن پروانه شدن مىخواهد.
مىدانم که حتى دلواپس تو بودن هم لیاقت مىخواهد، ولى مىدانم که اگر تو بخواهىمىشود. اگرتو بخواهى یکدنیا قیامخواهد کرد. یک دنیادر رکابتخواهد آمد .
بیا و مرا هم در خیل سپاه عاشقان خود در گوشهاى جا بده .
مرا که یک عمر است دلواپس حضورت بودهام، دلواپس و لبریز از هیجان لحظهاى که تو مىآیى . توئی که پاسخ نیاز نیازمندان هستى.
تو مىآیى و دنیا را با عشق و حضورت سبز و نورانى مىسازى.
مىدانم که تو در دل تک تک عاشقانت حضور دارى. تو دعاى عاشقانه نیمه شب آنها را مىشنوى، تو گریه و نیازهایشان را مىبینى. تو مىدانى که یک دنیا چشم نیازمند، سالهاست چشم انتظارت است، مىدانى که دستانى هستند که روزها و شبها، رو به آسمان، پاک و صادقانه تو را طلب مىکنند و قلبهایى هستند که زیر بار ظلم و ستم به امید و پشتوانه حضور تو زندهاند و مىتپند.
مىدانى که شبى سیاه، غربتى تیره را بر پاکى وجود تک تک عاشقانت چیره ساخته.
مىدانى که چنگالهاى قفس استکبار، سالهاست قنارى عشقمان را در هجوم سرد بىتو بودن زندانى کرده. تو حاضر و ناظرى و ما همه در انتظار روزى هستیم که تو بیایى و ما در رکاب تو، بر غربت تلخ شب حملهور شویم. تا سایه سرد و تیره دشمن را - که سالهاست از پس و پیش، گوشه و کنار، هر لحظه و هر جا که توانسته بر سر ما افتاده - با آفتاب وجودت بسوزانى.
وقتى تو بیایى دیگر غم جرات گریه هم ندارد، شب و روز یکى مىشود و دنیا یکسره در قیام قیامت فرو مىرود.
وقتى تو بیایى تمام شکوفههاى یاس گل مىکند. دیگر هیچ پنجرهاى رو به آفتاب بسته نیست. پیچکها سر به فلک مىکشند و آیینهاى که سالهاست غبار نیاز را بر چهره دارد، صادق و شفاف مىشود. آن روز عشق هست آن روز دیگر غروبى وجود ندارد که دل ما نیازمندان کویَت در تپش فروکش کردن آفتاب بگیرد و مجبور باشیم در انتظار طلوعى دیگر، یک شب طولانى و تیره را تحمل کنیم.
انتظار، بىرحمانه شقایقها را پر پر مىکند و ثانیهها را مىکشد و من در این میان منتظرم. منتظر انتهاى نامتناهى تنهائىهایم. من منتظر حضور آبى آسمانم، و منتظر باران، باران رحمت تو.
بیا و ببین که چگونه چشمان من و دستان پنجره و سبزى پیچک سالهاست در انتظار تو، در هم گره خوردهایم.
ببین که سرخى افق، دیگر سیاه شده و تو هنوز هم نیامدهاى.
بیا و ببین که من ماندهام و یک دنیا حرف و احساس و تا تو نیایى من و پنجره و پیچک در انتظاریم، انتظار شیرین با تو بودن!
پس دعا کن و نظرى به حال ما فکن که زنده باشیم و عاشق، تا در روزى که تو مىآیى، ما عاشقانه و استوار در رکابت و در سایه پرچم سبز و جهانیت باشیم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
کی خواهی آمد
نامه ات را که دیدم
همان که گفته بودی به یادم هستی
فهمیدم این عشق دو سر دارد.
گوش کن صدای خرد شدن برگهای زرد هم آغوش زمین را
چقدر شبیه صدای خرد شدن قلبم زیر پای انتظار است.
این صدای پای کیست ؟
تویی؟
اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَریهُ قَریباً
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
السلام علیک یا اباصالح المهدی روزها می گذرد، جمعه ها می آید، اما او هنوز نیامده... او که با آمدنش خنده بر لبان گل ها و پروانه ها می نشاند... خنده بر لبان بچه های یتیم... خنده بر لبان تمام آن مسلمانانی که به عشق او زندگی می کنند..... کجایی ای سوار سبز پوش؟؟؟
او وعده تخلف ناپذیر الهی است در آمدنش شکی نیست برای زودتر آمدنش دعا کنیم
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج