ای خوشبو ترین نرگس گیتی!
بر زبانم هر روز دعای عهد جاری است نگاهم به افق های آسمان نیلی زنجیر شده است تا شاید تو را همچون پرندهای در آسمان در حال پرواز ببینم.
نگاهم به سرزمینهای دور خیره شده است به امید اینکه تو را ای سبزپوش زیبا روی، سوار بر اسب و ذوالفقار به دست ببینم. با دیدن هر گل نرگس به سویش می دوم آن را میبویم و به یاد تو با صلواتی فضا را عطرآگین میکنم.
ای نرگس زیبای بهشت!
از دوریت پژمردهام. سالهاست که ما را در پس کوچههای انتظار تنها گذاشتهای. سالهاست که شبنم اشک از چشمها بیرون میجهد تا شاید تو را بیابد اما هنوز همهی اشکها سرگردان و حیرانند.
سالیان سال است که روزهای جمعه از هجر تو سحرگاهان با ندبه خواندن به پیشوازت میآیم و با مروارید دل، دیدگانم را صیقل میدهم و با خود میگویم
ای گل نرگس کاش میآمدی!
من آن رو سیاهی هستم که دل خویش را به غیر تو سپردهام ....
همان مدعی محبت تو که لحظههایش را بی یاد تو سپری میکند...
من آن کسی هستم که بارها او را از سیاهیها نجات دادی ولی باز هم خود را به سوی آنها کشید ...
من همان گنهکاری هستم که به واسطه تو زمین اجازه گام برداشتن را بر روی خویش به من داده ...
من آن سرگردانی هستم که بی وجود تو در این تاریکیها گم خواهم شد ...
میدانم گنهکارم و روسیاه ...
اما فضل کرم تو امیدوارم کرده است و با این همه رو سیاهی به آستان مبارکت دست نیاز بلند کردهام و به امید دستگیری نشستهام ...
مرا ناامید مگردان ...
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من، در این دیار هزاران غریب هست
امشب با همیشه فرق دارد. نمیدانم، نمیدانم فرقش در چیست؟
اما فراقت، خواب از دیدگانم ربوده. بستر را رها میکنم. به سراغ پنجره میروم. همان پنجرهای که برایت آشناست.
پنجرهای که بارها و بارها تنهاییم را در کنارش با تو قسمت کردم.
امشب هم تنهایم. تنهای تنها و عجیب برایت دلتنگ!
نمیدانم چه شد که این بار بسیار زودتر از آنچه انتظارش را داشتم مرا دعوتم کردی.
نمیخواهم بدانم. چرا که در چنتهام جز گناه نبوده که گمان برم بر آن. نه، نه، این بار جز لطف و عنایت تو چیزی را دخیل نمیبینم.
کنار پنجره میایستم و خیره به آسمان با تو سخن میگویم. شکایت از دوران هجران و رضایت از روز وصال.
میآیم تا نذرم را ادا کنم. خوب میدانی از چه سخن می گویم. آری، از دلم. دلی که نذر قدوم مبارکت کرده بودم.
تمام وجودم را در آن گنجاندهام و اکنون به نزدت میآورم. گلایه نکن. نیک میدانم که برایت ارزشی ندارد. دلی که بارها و بارها غیر تو را برگزید. اما هر بار پشیمان تر از قبل به سراغت آمد. نمیخواهیش؟
مولایم!
دل عجیب بیقرار است. دیگر از دست من کاری بر نمیآید. بدان که دیگر اغیار را در آن جایی نیست. میآورم تا قرارش باشی.
میآیم برای جبران گذشته. گذشتهای که بارها و بارها منتظرم بودی و من نیامدم. چه سخت بود لحظاتی که چشمان منتظرت را میدیدم، اما نگاه از نگاه مهربانت برمیداشتم تا لحظهای به خوشیهای دنیاییام ادامه دهم. و افسوس که همه آن به ظاهر خوشیهای دنیایی بلای جانم گشت.
چقدر دادی و نگرفتم.
چقدر گفتی و نشنیدم.
چقدر آموختی و نیاموختم.
چگونه می توانم فراموش کنم آن لحظاتی که در دریای گمراهی هایم غرق بودم و تو، با یک نگاه اسیرم میکردی.
مولایم!
من میآیم. به امید آنکه قبولم کنی. میآیم و آنچنان غریبانه سوز فراقت میخوانم تا خود به سراغم آیی.
میبینی این بار. میبینی تنهای تنهایم و هیچ با خود ندارم. جز این دل اسیر!
بهانهات را میگیرد. دیگر من آنرا درمان نمیتوانم. میآورمش تا خود خریدارش باشی. آنرا به هر سمت که میپسندی رهنمون باش که از عهدهام خارج است.
دلی را که خود اسیرش کردهای اکنون نیز خود آزادش کن مولا. بدان دیگر تحملم به سر آمده. بدان این بار که میآیم سوای هر بار است.
و تنها نگاهت را میخواهم.
مهدیا!
دل شکسته ام را به تو میسپارم، دلدارم تو باش.
من راست گفته ام که برای تو زنده ام
سلام بر رقیه... دختر سه ساله حسین...
یه نامردِ که دستش رفته بالا
یه سه سالست افتاده به روی خاکا
خون می ریزه از گوشش از زیر معجر
هی زیر لب داره آوای عمو عباس داداش اکبر
پس آن حضرت روانه میدان شد و به سوى فرات رفت، در این زمان مردى از سپاه کوفه آمد و گفت: اى حسین! لشکر به خیمهها ریختند.
آن حضرت از فرات بیرون آمد و خود را به سرعت به خیمهها رسانید. آن دختر کوچک به استقبال پدر آمد و گفت: اى پدر مهربان! براى من آب آوردهاى؟!
بابا دستی پلید و بزرگ بر صورتم نشست
آنقدر شدید که گوش و گوشواره ام گسست
فرا رسیدن ایام شهادت بی بی سه ساله حضرت رقیه(س) تسلیت باد
من و پنجره و جمعه دست در دست انتظار نشسته ایم
تا مبادا روزی که میایی خواب به سراغ
مان بیاید.
راستی برای چندمین بار شکوفه های بهار نارنج دلم به
شوق آمدنت شکوفا شدند و در خزان نیامدنت بر زمین ریختند.
پس کی میایی ؟ وقتی اشک میهمان آسمان چشمان من می شود . در عصر نیامدنت می فهمم که هنوز باید شمع روشن کنم.
آخر تا چند جمعه دیگر میتوانم تاب بیاورم؟ شمع دلم آب شد.
پس کی میایی؟
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب
نه قوتی نه توانی میانه آن همه دشمن
نه مرهمی که نشیند به قلب مضطر زینب
ز حیرتم که چرا عالم ز هم نمی پاشد
به روی نیزه نشسته تمام باور زینب
نمانده تن که نلرزد نمانده دل که نسوزد
مگر ز قتلگه آید صدای مادر زینب
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
راستی نکند که فردا در گیرودار معرکه، همین سپاه اندک نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتی که پشت پدر را شکست، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبی را یکی یکی خرید و او را تنها و بی یاور ناچار به عقب نشینی و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویی.
خوب است در میانه ی نمازها سری به حسین بزنی، هم دیداری تازه کنی و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاوری. اما نه! انگار این بوی حسین است، این صدای گام های حسین است که به خیمه ی تو نزدیک می شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار می زند و تبسم شیرینش از پس پرده طلوع می کند. همیشه همین طور بوده است. هر بار دلت هوای او کرده، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایی ات افزوده. تمام قد پیش پای او بر می خیزی و او را بر سجاده ات می نشانی. می خواهی تمام تار و پود سجاده از بوی حضور او آکنده شود.
می گوید:
" خواهرم در نماز شبهایت مرا فراموش نکنی."
و تو بر دلت می گذرد: چه جای فراموشی برادر؟ مگر جز تو قبله ی دیگری هم هست؟ مگر زیستن بی یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگی بی حضور خاطره ات ممکن است؟
و اکنون چه خوش است روشن ضمیری کسانیکه در پس هرنماز
خاضعانه می ایستند و بر امامان خویش سلام می دهند و صلوات نثار می کنند:
صلی الله علیک یا اباعبدالله
صلی الله علیک یا صاحب الزمان
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
گفتند که غیبت را انتظاری بزرگ باید بود ولی آرزومندان تو هر وقت که خواستند تو را دیدند. اگر چه ناپیدایی ولی هر که نامت را از ته دل صدا زد، تو از پشت پردههای غیبت به یاری او شتافتی. حضور تو مثل نسیم خوشبوی است که از عطرش، غنچهها میشکفند و شاخهها جوانه میزنند. حور تو مثل آهنگ دل نوازیست که از طنین آن پرندگان سرمست میشوند.
انتظار واژهای است آشنا برای من و تو که هر بار بر وجودم سایه میافکند غربتش را بیش از پیش درک میکنم و غربت عجیبترین حس هست، وقتی که در تار و پود وجودم ریشه میدواند مرا با خود به دیدار چشمان مانده به راه یعقوب میبرد به اوج خواستن و نیایش. غربت، با من عشق را نجوا میکند و مرا به ایمانی پایدار میخواند که او خواهد آمد آنگاه غوغایی در درونم به پا میشود
و انتظار دیگر برایم به مفهوم فاصله نیست که عهدیست برای رسیدن، پیمانی برای پاک ماندن تا آمدنش در بهاران.
به خدایش سو گند عاشقانه به انتظارش مینشینیم و همیشه باورم به آمدنش استوار و چشمانم به راهش برقرار خواهد ماند.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اوست که داد انبیا و فرزندان انبیا را از ستمبارگان می گیرد و خون پاک شهیدان راه خدا را که زیر چکمه های بیداد گران نابود شده و به عنوان خارجی و شورشگر قلمداد شده اند، از نابکاران باز می ستاند و قاتلان را به سزای اعمالشان می رساند.
اوست که تاوان خون پاک شهیدان دشت کربلا را باز می ستاند و نوای چند صد ساله ی زینب کبری در کنار کشته ی برادر را - که هنوز بی جواب مانده است - پاسخ می دهد؛ آن گاه که با صدای غم آلود و دل پر درد، به مدینه رسول روی کرد و فریاد برآورد:
یا محمدا ! صلی علیک ملائکه السماء هذا حسین مرمل بالدماء مقطع الاعضاء و بناتک صبایا، الی الله المشتکی و الی محمد المصطفی و الی علی المرتضی و الی فاطمه الزهراء و الی حمزه سید الشهداء!
یا محمدا ! هذا حسین بالعراء، تسفی علیه الصبا، قتیل اولاد البغایا. واحزناه! واکرباه! الیوم مات جدی رسول الله صلی الله علیه و آله ، یا اصحاب محمداه! هولاء ذریه المصطفی یساقون سوق السبایا
ای رسول خدا! درود فرشتگان آسمان برتو باد! این حسین است که به خون آغشته و پاره های پیکرش از هم جدا شده اند، و این دختران تواند که اسیر شده اند. به پیشگاه خدا و به سوی محمد مصطفی و به سوی علی مرتضی و به سوی فاطمه زهرا و به سوی حمزه آقای شهیدان شکوه می کنم. وای، ای رسول خدا! این حسین است که به روی خاک افتاده و باد صبا خاک بیابان را بر پیکرش می پاشد. او کشته ی ناپاک زادگان است. آه! چه اندوهی و آوخ که چه مصیبتی است! امروز رسول خدا (ص) در گذشت. ای یاران محمد! اینان فرزندان پیامبر مصطفایند که چونان اسیر می برندشان!
بار الها!
به چشمان اشک بار ولیت
و به قلب پر غم حجتت در ضربات سهمگین اهریمن
به پهلوی شکسته مادرش
و به گریه های شبانه اش
هرچه زودتر آن عزیز تر از جان و باوفاتر از یوسف کنعان را بر منصب واقعی اش بنشان؛ آن که هزاران خسرو باید غلامی درگاهش کنند و هزاران حاتم گدایی آستانش.
.....آمین
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اینجا بهشت سرخ بدنهای بی سر است اینجا نگارخانهی گلهای پرپر است
اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست اینجا حریم قرب شهیدان داور است
اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است
اینجا به جای جامهی احرام ما به تن زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است
اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک اینجا به روی سینهی من قبر اصغر است
اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است
اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی بر کودکان در به درم سایه گستر است
اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است
اینجا به جای جای گلوی بریدهام گلبوسههای زینب و زهرای اطهر است
اینجا به یاد العطش کودکان من هر صبح و شام دیدهی میثم، ز خون تر است