اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلیکَ الْفَرَج
مژده بادا که شب از کوچه ما رد شده است
تا اذان راهی نیست یک قدم مانده به صبح
همه بیدار شدند زیباترین قول خدا در راه است
اَللّهُمَّ عجِّلْلِوَلیکَ الْفَرَج
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلیکَ الْفَرَج
همیشه کسی در من فریاد میزند، بی تابی نکن، میآید
تو که میآیی، تا دل پریشانی ما را آرام و قرار شوی
تو که میآیی، تا بساط دروغ را برچینی و خودبینان سرکش عالم را نابود کنی
تو که، یاری کننده حقی
پس تو کجایی؟
ما همه اعتبارمان را مدیون نگاه مهربان و آسمانی توییم
دعا کن در حصار فراموشی مدرن ردپایت را گم نکنیم یک وقت
در این حکایت فراق ما تمام شدیم
خاصیت عشق این است.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیکَ الْفَرَج
آسمان همهجا یکرنگ نیست !
آسمانی که خورشیدش تو باشی، آبیتر است، حتی اگر گاهی غبار غفلت، سر و رویش را بگیرد.
ما میبالیم زیر آسمانی ایستادهایم که ستارههایش امان اهل زمیناند.
آری حضرت خورشید، نامت که بیاید، دلمان هری میریزد، بس که دوستت داریم.
به جمعهها که میرسیم، آسمان ما رنگ انتظار میگیرد.
غروبهایش که دیگر هیچ...
آسمان همهجا یکرنگ نیست، آسمان ما آبیتر است.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیکَ الْفَرَج
کسی از حس اشتیاق چشم های ما خبر ندارد حتی آسمان، آسمان خودش دل پری دارد این روزها، من از لابلای سرفه هایش صدای یک عمر انتظار را می شنیدم.
صدای سرفه ما اگر نمی آید، نه که نفسمان تنگ نشده نه، ما به آمدنت دل بسته ایم و با این امید روزهایمان را نفس می کشیم و سکوت همیشه علامت رضا نیست این را آسمان مدینه هم می گوید
سالروز شهادت حضرت فاطمه(س) تسلیت عرض می کنم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
چهل چله گذشت و منِ چله نشین، باز چشم انتظار چله ای دیگر. چهل قنوت با اشک و ندبه، که بیایی. بیایی و چشمان سرگردانم را آرامش همیشه باشی. آقاجان! این روزها آسمان هم به دیدنت بیتابی می کند. خورشید هر روز به امیدی در دل آسمان، سبز می شود و تمام آسمان را می پیماید و در پایان روی زرد و شرمگینش را در دلگیرترین افق ها، در نقاب می کشد و غروب می آید. آسمان در قنوت خویش ستاره ها را و ماه را می آفریند.
مهتاب، گماشته آسمان است شاید شبی نشانی تو را برایش به ارمغان بیاورد.
مهدی جان، ای خواهش همیشه دستهای رو به آبی آسمان! مولایم، ای بزرگ نشاندار بی نشان و ای خواهش جستجوهای من در کوچه های انتظار! تو را ندیده ام ولی می دانم وقتی بیایی آسمان، عقده سالهای انتظار را می گشاید و ما نیز با آسمان و زمین، گام به گامت را خواهیم بوسید.
ای موعود! قاب خالی عکست را بر دیوار خانه خیالم آویخته ام و هر صبح و شام با اشکی که با نام تو معطّر است، غبار از آن برمی گیرم. مولایم، نشسته ام تا بیایی و کشور جانم را پر از بوی مهربانی کنی. می خواهم با دیدن تو، مظلومیت علی را ببینم و نجابت مادرت فاطمه را.
مولایم، بیا و خاکستری های عالم را در هم شکن. بیا و گل همیشه بهارمان باش. بیا تا هزاران هزار جمعه به یمن آمدنت باهم نماز شکر بخوانیم.
مولایم! ای فریاد در گلو خشکیده مظلومان!
مهدی جان، ای باعث التهاب ستاره و ای نور مخفی از نظرها و ای انتظار صبحدمان! باز هم به انتظار خواهم نشست و یقین دارم که تو، خواهی آمد.
آن سوی تر سپیده نشسته است در انتظار صبحدمان گریه می کند.
هر صبح ندبه خوان آمدنت خواهیم بود تا بوی خوب تو ای غایب حاضر، جانمان را جلا دهد.
از پشت کوه ها از لای نیمه باز پنجره های آرزو به دل بر بام خانه ها
چشمان منتظر سوسو زنان وعدهای از نور فریاد می زند فریاد از دلی که بشکسته است
و از حنجری که خسته خسته است چشمان منتظر خیس
در انتظار یار فریاد فریاد می زنند «أَمَّنْ یُجیب» خالق یکتا أَمَّنْ یُجیب بوی گل و بار صبحگاه
أَمَّنْ یُجیب خواهش من از تو این دعا تا کی به دشتها تا کی به چهار راه زمان پشت کوه ها
تا کی از لای نیمه باز پنجره های آرزو به دل فریاد برکشم، باز آ، امید آینه ها، بوی یاسها!
باز آ و بر دو چشم منتظرانت قدم گذار.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیکَ الْفَرَج
حاجی فیروز توی کوچه میدوید و صدای ساز و آوازش آجر همه خانهها را قلقلک میداد. تو بیایی بهار خواهد شد
پیرزن پنجره را باز کرد و بهار را آرام بویید.
دستی به کمر زد و خاکی از روی طاقچهها برداشت.
هفت سینش را روی ایوان چید و لباسهای تازهاش را پوشید.
پیرزن،از سر سال، روز و شب منتظر " عمو نوروز" مانده بود، تا عمو را ببیند و عطر بهار را از وجودش استشمام کند.
پیرزن، هرسال قبل از آمدن "عمو نوروز" گوشهی سفره مینشست و آرام قرآن میخواند آن قدر به در خیره میماند تا خواب چشمهایش را پر میکرد و وقتی بیدار میشد میدید " عمونوروز" باز هم آمده و رفته و تا سال دیگر یک دنیا حسرت برای پیرزن باقی گذاشته.
میبینی؟
حکایت "عمو نوروز" درست به تو میماند:
که از سر سال منتظر آمدنت مینشینیم و دست به دعا بر میدازیم و دانههای تسبیحمان را پشت سر هم قطار میکنیم و نامت را فریاد میزنیم... و درست وقتی لحظهی آمدنت نزدیک میشود، خواب غفلت فرا میگیردمان.
که هرجمعه کوچههایمان را آب و جارو میکنیم و گرد و خاک را از وجودمان کنار میزنیم و تمام قد به انتظارت میمانیم و... غروب که شد با آلیاسینهایمان قربان صدقهی همه وجودت میرویم و وقتی نمیآیی دوباره حسرت به دل منتظر جمعهی دیگر مینشینیم.
یادمان میرود که تو خودت "ربیع الانامی" و بهار واقعی با تو معنا میشود.
یادمان میرود تو قرآن به دست کنار یکی از همین هفت سینها نشستهای و تکتکمان را به اسم کوچک یاد میکنی و برای خیر و برکت زندگیمان توی سال جدید، دعا میکنی.
یادمان میرود که هفتسین تو هنوز یک سین بزرگ کم دارد و سیصد و سیزده یار جوانمردت کمر همت نبستهاند.
تو خودت بهاری!
هر کجا که قدم میگذاری بهار را بارور میکنی.
امسال اگر آمدی و کنار هفتسینمان نشستی و ما هنوز خواب بودیم، برای بیداریمان زیاد دعا کن.
قول میدهیم بیشتر از هر سالی برای قدمهای بهاریات لحظه شماری کنیم.
...حاجی فیروز توی کوچه میدود و صدای ساز و آوازش آجر همه خانهها را قلقلک میدهد.
پیرزن تازه از خواب پریده بود و جای قدمهای " عمو نوروز" بذر گل همیشه بهار میپاشید...
دیگر این روزگار یار خواهد شد
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
آنجا، روبروی قبله، تابوتی آرام و باصلابت خوابیده است و رفتنش توی دنیای پر دستاندازمان، رخنهای دیگر باقی گذاشته. اینجا جماعتی منتظرند، تا بیایی و بر تابوت نماز بگذاری و امامتت را به همه اعلام کنی. اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
امام شدهای تا گردش خورشید فقط به دور خال لبهای تو باشد.
امام شدهای تا قرار آسمانها و زمین، به برکت وجود تو باشد.
امام شدهای تا بلای شیعه به واسطهی دعاهایت از آنها رفع شود.
امام شدهای برای صبوری!
تا برای شیعهات اشک بریزی و به جایش استغفار کنی.
تا توی قنوتهایت تکتکشان را به اسم کوچک یاد کنی و برای سعادتشان دعا بخوانی.
تا قرضشان را بدون آن که بفهمند ادا بکنی.
تا با دعاهایشان آمین بگویی و وقت سکوتشان از آنها یاد کنی.
تا وقتی ناخوش احوالاند به عیادتشان بروی و وقتی ملکالموت به سراغشان آمد، توی تشییع جنازهشان شرکت کنی و زیر تابوتشان را آرام و بیصدا بگیری و بلند لا اله الا الله بگویی.
دنیا آماده باش قدمهایت است!
شیعه به یمن آمدنت، وجودش را آذین بسته...
صبحها قبل از طلوع آفتاب صدای عهد بستنشان را میشنوی، وقتی لابهلای اشکهایشان تو را آرزو میکنند: "اللهم ارنی الطلعه الرشیده"
نیتهایشان را میبینی! وقتی نگران سلامتی تو اند و سکهای توی صندوق صدقات میاندازند.
قدمهایشان را میشماری، وقتی برای جمعه، اول وقت به سمت مسجد میدوند و آمدنت را با هم میخواهند.
شال مشکیشان را دعا میکنی... وقتی توی دستههای عزاداری جدت حلقه میزنند و مویه میکنند.
قرآن به سرگرفتنهای ماه رمضانشان را دوست داری. وقتی تو را واسطه میکنند تا ضامن ندانم کاریهایشان باشی.
آن جا...
روبروی قبله تابوتی آرام و با صلابت خوابیده است...
و رفتنش...
یک دنیا امانت روی دوش تو گذاشته است.
یک دنیا صبوری و یک دنیا مستوری!
آقا! امامتت مبارک...!
آقای ثانیهها!
آیا از سرزمین یاسها آمدهای که عطر نفسهایت از فرسنگها جانمان را مینوازد؟!
یا از سرزمین آیینهها آمدهای که صداقت در کلامت موج میزند...؟!
چشمان پرگناه ما هرگز تو را ندید، امّا با قلبمان تو را همیشه احساس میکنیم.
سلالة زهرا!
از دلتنگی زیاد گفتهایم و زیاد شنیدهای امّا مسئله این است آیا باور کردنش برایت آسان است یا دشوار!
آقای لحظههای پرالتهاب من!
جهان در پشت میلههای زندان «چه کنم» گرفتار است و زمین با همهی وجود خود «ظهر الفساد فی البرّ و البحر بما کسبت أیدی الناس» را احساس میکند.
مهربانتر از باران!
کودکان فقیری را در سرزمینهای غنی غارت شده بارها دیدهام که حتی به اندازه یک نفس کشیدن به آینده امیدی ندارند. فرزندانی که از درد لاغری و گرسنگی به سادگی میشود دندههای نازک آنها را شمرد.
عزیزفاطمه!
من مادرانی را دیدهام که فرزندان خود را در قنداقهای پر از گلهای سرخ میپیچند امّا به جای گهواره آنها را در گوری سرد مینهند.
تنهاترین مرد خدا!
من تازه عروسان بیوه شده و عمر یک روزهی نوزادانی را که سالها در انتظارشان بودهاند، میفهمم. من چنگالهای بیرحم نامردان عالم که بر جوانی جوانان ما چنگ میاندازد را میبینم. من قلمهایی را که تو را افسانه میخوانند، میدانم.
یاور افلاکی من!
انگار حنجره هنجارهای اسلام را غبار حرص و غفلت مسلمان آزار میدهد و من هنوز هم متحیّرم که خدا چقدر صبور است!
شاهد دادگاه عدل!
بگذار تا اعتراف کنم که اگر به اندازهی جرعهای عاشقت بودیم میآمدی. نیستیم که نمیآیی.
حکومت عشق در مملکتی برپا میشود که مردمش عاشق باشند، آری ما فقط عاشقی را «شعار» دادهایم و بس.
مهربانا! مگذار تسبیح نگاهمان از فرط جدایی دانه دانه شود...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج