در کوچهی تاریک دل غمزده مردی
در انتظار...
خیره در ساعت فرسوده خود
آخرین اشک فراغی را ریخت
آه این کوچه چقدر تاریک است
آری آن عشق فروزان که به چشم
راه و رسم گریه از شوق وصالی آموخت...
ندانست که دل هم خستهی درس فراغ است... فراغ!!!
پاهایم خستهاند...
دستهایم سردند...
این کوچه چرا با نزدیکی صبح...
بیشتر رنگ سیاهی به خودش میمالد؟
مگر آن یار نگفت: میآیم؟
بگذارید که معشوق دلم ناز کند...
ناز کند... ناز کند... تا شود لحظهی دیدار برایم جاوید...
تا شود کوچهی تنهایی قلبم روشن
تا بماند غم یأس غربت بر دل ابلیس که لعنت بادش...
تا بیاید و بگویم همگان را...
دیدید؟؟؟؟؟
این یار من است...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران
میخواهم از جور زمانه بگویم، میخواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پردهای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذرهای از درد دلم را به زبان میآورم تا بدانی چقدر دلگیر و خستهام.
مولای من میدانی چند سال است انتظار میکشم؟
از وقتی سخن گفتهام و معنای سخن خود را فهمیدهام انتظارت را میکشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.
خستهام از دست زمانه، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومان را بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. میدانی چندین هزار کودک بی پناهند؟ خودت بیا و پناه بیپناهان باش.
چند شب پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی میآیی و به اندازه تمام سالهای نبودنت با من حرف میزنی و به درد دلهایم گوش میدهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمیخوابم. راستش میترسم. میترسم بیائی و من خواب باشم. میترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم میترسم...
ای منجی عالمیان، جهان در انتظار توست مسافر من!
میبینی که مردم روز میلادت، یعنی رمز عشق پاک چه میکنند؟ چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشتهاند و انتظار میکشند. منتظرند تا که بیایی و جهان را از عدل پرکنی. بیا تا بعد از این در کوچههای غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابانهای تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم.
روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینهی زخمیام را مرهمی باشم. میدانی چه آمد؟ یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور....
نه، غم میخورم، بخاطر روزهایی که نبودهای تا لحظات تلخ زندگیم کنارم باشی.
غم میخورم به خاطر روزهایی که به یادت نبودهام و با گناه شب شدهاند. همان روزهایی که در تقویم خاطرهها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کردهام.«بهترین روز» اما براستی جز جهل نبود.
بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی میآید؟ کی میشود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.
«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفتهام دفترچه روزگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگیاش ایمان میآورد....
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام.
خوبى؟ ... خستهام از «خوبیم و جز دورى تو ملالى نیست». خستهام از نامههاى «اینجا هوا خوبست». و ... عادت کردهایم که بگوییم منتظریم. عادت کردهایم بعد از هر صلواتمان بگوییم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» یا اینکه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانیم. حتى از روى عادت براى سلامتى امام زمان (عج) صلوات نذر مىکنیم. به نبودنش، به نیامدنش، به انتظارمان عادت کردهایم.
آنقدر در این آخرالزمان در فتنه غرق شدهایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنى چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یک قتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل اینکه اگر پنجشنبهها منتظر نباشیم، یکى از کارهاى روزمرهمان را انجام ندادهایم. یا فکر مىکنیم اگر صبحهاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب ماندهایم. آخرین بارى که صبح جمعه بیدار شدیم و از اینکه «او» نیامده بود، دلمان گرفت؛ کى بود؟ عزیزى مىگفت: «خیلى وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسى که دوستش داریم، یا نامهاى که باید مىرسیده و نرسیده، یا کسى که باید مىآمده. چندبار از این دست انتظارها براى آن کسى که مدعى انتظارش هستیم، داشتهایم؟ ... یک جاى کار مىلنگد». راست مىگفت. یک جاى کار مىلنگد ...
چند روز قبل، مرد نابینایى را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود. نه به ماشینهایى که برایش بوق مىزدند توجه مىکرد، نه به آدمهایى که مدام به او تنه مىزدند. پسرکى کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمى زیر بازوى پیرمرد را گرفت تا او را از خیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهاى پسرک مدام تکان مىخورد و بر لبهاى پیرمرد هم لبخندى نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقهاى طول کشید تا از عرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت مىکردند و مىخندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت به سمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور مىشد، خیره شده بود ...
من هم مات شده بودم. پس از چند لحظهاى که به جاى خالى پیرمرد خیره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیاى بىرحم این زمانه، پیرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسیده، دست کمک به همنوع، دست «بنىآدم اعضاى یکدیگرند» را ...
مىبینى چقدر در آخرالزمان غرق شدهایم؟ از این روزهاى مرگ، از روزهایى که با دیروز و فردایمان تفاوتى ندارند، خستهام ...
چند وقت قبل - جایت خالى - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکى از شبها، با حال و هواى غریبى، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دخترى کنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت کشیده بود و با خود زمزمه مىکرد: «یا وجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» یکنفر بلندبلند صلوات مىفرستاد و کسى آن طرفتر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالى که هر کدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت مىکردند، یکصدا شروع به خواندن کردند:
»اى خداى من اومدم دعا کنم
از ته دلم تو رو صدا کنم
اى خدا منم دارم در مىزنم
یه شب اومدم به تو سر بزنم ...«
با همین نواى دلنشین تا نزدیک ضریح آمدند و ایستادند، دست بر سینه و سرشار از حس احترام:
»... اومدم امشبو منت بکشم
چه کنم، خیلى خجالت مىکشم
همیشه کرامت از بزرگتر است
پیش تو دست پر اومدن خطاست.«
همه آدمها مىگریستند، همه آنهایى که خواب بودند و یا بیدار.
تضرع عاشقانهشان که به پایان رسید، گلهایشان را به ضریح هدیه دادند و رو به قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند:
»اللَّهُمَّ کن لولیّک الحجةبن الحسن ...«
نمىدانم چرا نام زیبایش، گونههایم را نیلوفرى کرد... دعاى فرج که تمام شد، برخاستند و با بغضى غریب شروع به زمزمه کردند:
»اباصالح! التماس دعا هر کجا رفتى یاد ما هم باش!
نجف رفتى، کاظمین رفتى، کربلا رفتى، یاد ما هم باش!
مدینه رفتى به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا »...
و دور شدند. ناخودآگاه نیمخیز شدم. مىخواستم دنبالشان بروم، بگویم:
ببخشید آقاى محترم! شما یک مرد میانسال را ندیدید؟ مىگویند نشانش یک خال هاشمى است و یک شال سبز. شنیدهام مانند جدش، یتیمان را از محبت سیراب مىکند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى که همه آدمها، همه ادیان، موعود مىنامندش...
»ببخشید! شما محبوب مرا ندیدهاید؟«
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
گفتم چرا مرا به تو حق نگاه نیست
وصل تو سرنوشت من روسیاه نیست؟
گفتا اگر میان من و تو حجاب شد
تقصیر هیچکس به غیر از گناه نیست
گفتم اگر مرا نپذیری کجا روم؟
گفتا به شهر عشق کسی بیپناه نیست
گفتم نشان خیمهی خودگو، به ناز گفت
جز راه دل، رهی به سوی خیمهگاه نیست
گفتم گمان کنم که مرا دوست دارید
گفتا یقین نما ، نظرت اشتباه نیست
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
بین همه روزهای ماه شعبان به جمعههایش دلخوش بودم که از صبح عشق بازیم با تو شروع میشد. اما امروز آخرین جمعه شعبان است و باز هم در آنسوی این چشم انتظاریهایم دری بسته بود و تو نیامدی...
نمی دانم در این ماه رحمت کجا ندای ملکوتیات شنیده میشد که میخواندی: اللهم صل علی محمد و آل محمد شجرة النبوة و موضع الرسالة... تو که نیاز به استغفار نداشتی، اما کجا برای ما شیعیانت استغفر الله و اسئله التوبه، میگفتی؟
مولود زیبای شعبان! ای هدیه آسمانی! ای رحمت شعبانی خدا بر ما! نیمه شعبان را بگو کدام قسمت از زمین سعادت درک گرمای وجود مبارک تو را داشته؟ بگو در آن شب فرخنده سر بر کدام چاه مقدس فرو برده و همراه با پدرت علی(ع) ندای عاشقانه فکیف اصبر علی فراقک را سر دادی؟
دریغ از یک نگاه و آه از این حسرت! شعبان تمام شد و تو نیامدی و تو را ندیدم و صدایت را نشنیدم. اما بگو. بگو که با همه بدیهایم نظری هم در این ماه مبارک به من کردی. بگو آقا. بگو و دلخوشم کن. هر چند من لیاقت درکش را نداشتم.
اکنون که رمضان میآید، میخواهم بدانم کجا میخوانی: اللهم انی افتتح الثناء بحمدک و انت مسدد للصواب بمنک و .... و اولین سحری این ماه را میهمان کدام سفره پاک و ساده علیگونه هستی؟ و کدام گوش معصوم میهمان ندای ملکوتی : اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه، تو میشود؟
ای کاش زمانیکه میخوانم: یا عدتی فی کربتی و یا صاحبی فی شدتی... تو صاحبم را به من بشناسانی. بگو شب قدر را کجا بیایم تا ابوحمزه را از زبان تو بشنوم؟ بگو چگونه در دعای قرآن ذکر مقدس بالحجة را فریاد زنم تا بیایی؟
عزیز روز و شبم! ای گل نرگس فاطمه! تمام این ماه عزیز را به انتظارت مینشینم و دعا میکنم که بیایی. و کدام عیدی شیرینتر از اینکه نماز عید فطر را به تو اقتدا کنم؟
در انتظارت میمانم حتی اگر... ...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
ماه شعبان به نیمه رسیده.
بگذار برایت از شور و نشاط این شبها بگویم.
از این چراغ بندیها و کاغذ رنگیهایی که کوچههای خاکستری شهرمان را به یمن وجودت رنگارنگ کرده است.
از نقلهایی که بستهبندی شده و سر هر خیابان توی دستانم جا میگیرد.
از شربتها و بوی عود.
از مولودیهها و اشک عاشقی.
ماییم!
همان منتظران همیشگی.
همانهایی که جمعهها ندبهکنان با تو عهد بستیم و شنبهها چه راحت از آن گذشتیم.
همانها که آل یس را زمزمه کردیم و قربان سر تا پای تو رفتیم و بعد خودمان را سپردیم به خودمان...
ما همان قرآن به سرهای ماه رمضانیم که تا صبح اشک ریختیم و از خدا آمدنت را خواستیم و صبح... خورشید که طلوع کرد تازه یادمان آمد، نمازمان قضا شده!
همانها که نذر آمدنت سفره انداختیم و شله زرد پختیم و شیرینی دادیم و شب بچهی همسایهی خودمان گرسنه به خواب رفت!
ما را که میشناسی آقا؟
منتظران توایم دیگر...
راستی یادم رفت بگویم،
آمده بگویم «تولدت مبارک» مولای من!
منتظرانت را دعا کن!
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام. هر صبح دلم را در چشمه یاد تو شستشو میدهم و در ملکوت صدای تو به راه میافتم. پلکهایم به دنبال نامت قیام میکنند و برای دیدن تو پاهایم در میان کوچهها میوزند... اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
دیشب باز هم خواب تو را دیدم. خواب دیدم قیامت شده و همین نامههای شبانه شفاعت مرا کردند. بعد به من گفتند که
پیراهنی از شعر بپوش و در صف عاشقان بایست...!
هر عاشقی نام معشوق خود را که میبرد دری از درهای بهشت به روی او گشوده میشد. نوبت به من که رسید زبانم بند آمد... اما... به یکباره همه سلولهای تنم نام عزیز تو را فریاد کردند...
امشب که این نامه به دستت میرسد بر واژههای بیتکلف آن چند قطره مهربانی ببار تا این پرندههای تشنه به سمت آغوشت به پرواز درآیند...