لحظه دیدار نزدیک است...
شیر مردی با عمر نوح(ع)، با پیراهن ابراهیم(ع)، با عصای موسی(ع)، دستان عیسی(ع)، چهره ماه محمد(ص)، قلب پاک مادرش زهرا(س)، با علم و رشادت و ذوالفقار علی(ع)، صبر و شکیبایی حسن(ع) و مظلومیت و ذوالجناح حسین(ع) خواهد آمد.
و چه زیباست برای ما که ایرانی هستیم... آخر خون ایرانی در رگهای او جاری است. مادر جدش، زین العابدین، همسر حسین(ع)، پادشاه جوانان اهل بهشت....
فقط خدا میداند کی می آید. اگر بیاید تنها نیست. همان مسیح که به خطا گفتند به صلیب کشیده شد، در کنار اوست و خضر نبی(ع) و 313 یار عاشق...
لحظه دیدار من کجا هستم؟
اگر هستم چه میکنم؟
آیا او را میبینم؟
لحظه دیدار چه لحظه باشکوهی است. برای آن لحظه دل توی دلم نیست. کاش آن لحظه را ببینم.
آه... اگر لحظه دیدار با من لب به سخن بگشاید، چه خواهد گفت؟
تپش...
تپش...
تپش...
فکرش دلم را می لرزاند. آخر غرق گناهم. آیا لیاقت لحظه دیدار را دارم؟ نمی دانم...
اما شنیده ام، آنان که عشق او و خاندانش را در دل دارند، زیر سایه مهر او و صد البته پروردگارش قرار دارند.
یعنی من هم؟...
خدایا... وقتی به لحظه دیدار می اندیشم تازه معنی شیرین امید و رهایی را درک می کنم.
رو به آینه ای که در اتاقم است می کنم، برق امید در چشمانم موج می زند و دعایی بر لبم.
لحظه دیدار نزدیک است...
لحظه دیدار نزدیک است...
لحظه دیدار نزدیک است...
تقدیم به او که می آید.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
عصر های آدینه حال و هوای عجیبی داره. تو هر شلوغی و بروبیایی هم که باشی، بازم سنگینی و سکوت عصر جمعه رو روی دلت احساس می کنی.
اصلا عصر آدینه یعنی دلتنگی. یعنی غریبی. یعنی سکوت. یعنی تنهایی ...
صبح های جمعه رنگ و بوی دیگه ای داره، مخصوصا اگه با عشق و عهد و ندبه شروعش کرده باشی، یه جور امید و شوق انتظار تو عمق چشمات برق میزنه. در عوض عصرهای جمعه یه سکوت و سنگینی و دلتنگی سر تا پای وجودت رو پر میکنه. آدم دوست داره همش تو خودش باشه. یه گوشه با صفا گیر بیاره و به آسمون نیلی ذل بزنه.
عصرهای روز جمعه برگها ساکت و بی سر و صدا کنار هم آروم میگیرند. درخت ها با متانت و وقار، تنهایی شون و به سیاهی شب پیوند می زنند. باد از هیاهو و هیجان می افته و سر به کوه و بیابون میذاره. پرنده ها هم دیگه شور شوق خواندن ندارن پس یه گوشه تو خلوت زندگی گیر میارن و به آسمون شب زده خیره میشن. حالا اگه به لحن غم زده شون دقت کنی زمزمه سمات رو احساس میکنی.
عصر جمعه فرصت مناسبیه که یه گوشه خلوت بشینی و به روزهای از دست رفته عمرت یه نگاهی بندازی. با خودت میگی یه جمعه دیگه هم گذشت....
این جمعه هم مثل جمعه قبل و قبل تر. اما یه فرق کوچک با آدینه های گذشته پیدا کرده اونم یه دلتنگی بیشتر. یه افسوس عمیق تر و یه آه سوزناکتره... با خودت میگی این هفته هم مسافرمون نیومد. حتما آماده نبودیم. از خودت می پرسی، نکنه مسافرمون اومده و دیده خونمون آماده پذیرایی از مهمون نیست و از دم در برگشته.....
حالا که دیگه گذشت. گفتن چه فایده ای داره؟ الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سعی کنی آدرس جاده انتظار رو پیدا کنی و قدم بذاری تو کوچه عاشقی. به اولین کوی آدینه که رسیدی یه تخته سنگ خالی گیر بیاری و بنشینی و ذل بزنی به انتهای جاده. تا بلکه مسافری که منتظرشی از راه سر برسه و اون وقته که دیگه میرسی به آخر جاده انتظار.
راه و رسم کوچه عاشقی که بیشتر از این نمی شه. حالا تا آدینه دیگه باید چشمت به انتهای جاده باشه. تا بلکه به حرمت چشمهای منتظرت هم که شده عشقمون از سر کوچه بن بست دل ما هم گذر کنه.... ولی یه قولی هم بده که اگه آدرس جاده انتظار و کوچه عاشقی رو پیدا کردی به بقیه راه گم کرده ها هم نشون بده . ثواب داره به خدا.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود، وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغضهایمان پشت سرهم میشکند، وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان، وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد، وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام … آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو، فقط تویی که کمکمان میکنی.
آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم ، آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم.
وقتی تو جواب میدهی، وقتی دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکی یکی غصهها را از توی دلمان برمیداری، وقتی گره تک تک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان را بند میزنی، وقتی سنگینیها را بر میداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی، وقتی بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند، وقتی خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب میکنی و آرزوهایمان را برآورده، وقتی قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان. وقتی تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان.
وقتی ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید… آن وقت میدانی ما چه کار میکنیم؟
حقیقتش این است که ما بدترین کار را میکنیم. ما نه سپاس میگوییم و نه ممنون میشویم. ما فخر میفروشیم و میبالیم و یادمان میرود، اصلاً یادمان میرود که چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد و کی خوابهایمان را تعبیر کرد و اشکهایمان را پاک کرد.
ما همیشه از یاد میبریم، ما همیشه فراموش میکنیم. ما همان انسانیم که ریشهاش از فراموشی است.
بیایم در دعاهایمان برای ظهور آقایمان هم دعا کنیم.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
آقا جون هنوز چند روزه که از نجف برگشتم ولی
دلم برایت خیلی تنگ شده
کاش یادم می رفت نزدیک اذان ... صفای حرمت
یادش بخیر
هر وقت دلم می گرفت
به نیت زیارت تو
و زیارت بابام آدم و زیارت نوح
بیرون می آمدم
از درب هتلمان فقط 50 قدم که برمی داشتم وارد حرمت می شدم
دلم برای بوی خوب درهای حرمت تنگ شده
و بوی تو....
یادت هست بوی تو مستم می کرد؟؟؟
یادت هست وقتی قدم بر ایوان طلایت می گذاشتم احساس می کردم که دارم روی ابرها پا می گذارم
و دیگر تنها صدای تو را می شنیدم
که پاسخ زیارت امین الله ام را می دهی
و لبخند تو را می دیدم لبخندت را که عاشقش هستم لبخندت را لبخند زیبایت را مولا
دیدی با من چه کردی
به خدا دلم برای حرمت تنگ شده
می رفتم کنار یکی از حجره ها می نشستم روبروی ایوان طلا
زائرها را می دیدم که مخلصانه و با عشق و شوق
اعمال مخصوص زیارتت را انجام می دادند
نماز می خواندند گریه می کردند خداحافظی می کردند سینه می زدند حاجت می خواستند.
دلم تنگ شده برای آن لحظه ها
وقتی رفتم مسجد سهله
یادت هست حواسم خیلی جمع بود
خیلی به دنبال فرزندت گشتم
تو صورت همه زل می زدم
مثل دیوانه ها
ولی می دیدم خال نداشت
می دیدم که ابروهایش پیوسته نیست ....
از کاروان جدا شدم گوشه کنارهای مسجد حتی جاهای خلوتش را گشتم
مگر می شود یار در خانه اش نباشد
او بود، من نمی دیدم
آه
خدای من
اتوبوس داره حرکت می کنه دارم میرم کربلا.............................................................................................................
به خدا این جا، قطعه ای از زمین نیست یه تیکه از بهشته.
چه حالی می ده پایین پای علی اکبر بشینی و های و های گریه کنی.
بین الحرمین قدم می زدم پشت سر: عباس .... روبرو: حسین
یواشکی می چرخیدم هر چه می دیدم فقط حرم و گنبد طلایی بود
تمام شب جمعه تا صبح تو حرم امام حسین
تو بین الحرمین
به دنبال پسرت گشتم
می دونم همراه مادرش زهرا اومده بود زیارت جدش
می دونم شانه به شانه اش با هم زیارت می کردیم
ولی منه گناه کار که نشناختمش
دلم برای همه شما تنگ شده آقا جون تو که خودت می دانی
آقا جون تنهایم نگذار
به خدا گناه دارم
چرا عاشقم کردی؟
چند ساعت دیگه می رم مشهد
میشه از فرزندت بخوای تو حرم امام رضا
با هم زیارت امین الله را بخونیم
آقاجون دوستت دارم علی جانم
تنهام نگذار
به خدا گناه دارم
چرا عاشقم کردی؟
علی جانم
دلم تنگ است
روحم درد می کشد قلبم بی تاب است
نمی دانم چه می گویم...
دلم برات تنگ شده آقا
دلم برات تنگ شده ...
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
انتظار یعنی نگه داشتن یک جای خالی برای کسی که می آید.
یعنی آنکه جای خالیش چنان به چشمت بیاید که
نگذاری احدی بر آن پا گذارد. یعنی آن « جا » را کنار گذاشته باشی.
فقط برای حضور او. یعنی آنکه نبودش، حتی لحظه ای آرامت نگذارد.
انتظار یعنی دغدغه، یعنی درد، یعنی مسئولیت،
یعنی بینایی ، بیقراری ، چشم به راهی، انتظار سهم هر کس نیست،
با عافیت یکجا جمع نمی شود.
خانه خرابی و آوارگی و دلدادگی و بی سامانی، علامت منتظران ناب است.
انتظار یعنی حرارت، یعنی سوختن. انتظار یعنی آنکه از زخمت تا پای جان مراقبت کنی، اما نه برای التیامش، که برای تازه ماندنش
برای آنکه وقتی آمد، نشانش دهی و بگویی :
« دیدی که مَحرم ماندم؟...»
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
دیر هنگامی است که چشمان انتظار به راهت دوخته و جان و دل به شراره های اشتیاقت، سوخته ایم باغ آرزوها به شوق بهار روی تو، خزان ها را می شمارد و چکامه های خونین شقایق را می نگارد؛
نرگس ها داغ هجر تو بر سینه دارند؛
عروسان چمن جز به مژده جمال دلارایت سر زحجله عیش برنیارند؛
مهدیا!
معراج نشینی بگذار و از پرده غیبت به درای و رخسار محمدی بنمای، که خیل منتظران به جان آمده از حقارت و عیدهای دنیایی، چشم بر بلندای وعده دیدار تو دارند.
ای گوشوار عرش الهی! آرمان انتظار را به کوله بار صبر و یقین، بر دوش می کشیم و به ترنم آوای ظهور سرخوشیم، هر بامداد ، یاد طلوع تو را در سینه می پرورانیم و پرتو چهره تو را در دیده نقش می زنیم.
عمری است که اشک هایمان را در کوره سوزان حسرت ها انباشته ایم و انتظار جمعه ای را می کشیم که جویبار ظهورت از پشت کوه های غیبت سرازیر شود، تا آن کوره را بدان آب خاموش سازیم و آن حسرت ها را به دریا ریزیم.
سبکبار تن خسته امان را در زلال آن بشوییم.
ای امید بی پناهان، بیا...بیا.
دل های بیقراران، شیدای یک نگاه توست.
بیا و روزه داران غیبت را به افطار فرج بنشان و قضای عهد انتظار را دستی برافشان.
اَللّهُمَّ
عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَججاده های بی انتها رو به افق جاری اند
ما در ابتدای جاده به انتظار نشسته ایم
تا با تو
تا انتها، تا خدا برویم
این تقدیر انتظار با کدام قدر آمیخته است؟
.
.
.
با امید
با تلاش
بادعا، دعای “ امن یجیب“
برای خلافت زمین
چند بار بخوانم
چند بار بخوانیم؟
کار جنون ما به تماشا کشیده است.
نمی دانم که دعای مستجاب تو
چرا در ظهور اجابت نمی شود ؟
.
.
.
انگار بادعای ما بندگان منتظر گره خورده است .
در قنوت، در صبح جمعه، در کعبه
با دعای ما، با انتظار ما
با آمادگی ما، آمادگی همه
قفل را ما زده ایم
کلیدش کجاست؟ نمی دانیم
چند دندانه اش کم است؟
تو بگو
تا انتظار به پایان برسد.
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
سلام. حال من خوب نیست، اما همیشه برای سلامتی شما، دعا میکنم. مدتی است که همه را از خود، بیخبر گذاشتهاید.
هرسال که نرگس باغ، شکوفه میدهد، آنها هم به خود وعده میدهند که امسال میآیی.
مژده ای دل که مسیحا نفسى میآید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید
از غم هجر مکن، ناله و فریاد که دوش
زدهام فالى و فریادرسى مىآید
نمىدانم چرا آسمان بخیل شده است، نمىبارد. زمین سنگدلى مىکند، نمىرویاند. ماه و خورشید، چشم دیدن همدیگر را ندارند. خیابانها پر از غولهاى آهنى شدهاند. کوچهها امن نیستند. مردم، جمعههاى خودشان را به چند خنده تلخ مىفروشند. هیچ حادثهاى ذائقهها را تغییر نمىدهد. مثل اینکه همه سنگ و چوب شدهایم.
عجیب است! دامادها از حجله مىترسند. عروسیها را در کوچههاى بنبست، مىگیرند. اذان، رنگ پریده به خانهها مىآید. نماز، زمینگیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را مىماند که سرزده، بزم سیران را بر هم مىزند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمىدارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانهگیر شده است. آدمها، کیسههایى پر از خمس و زکات، به دیوارهاى گورشان آویختهاند. نپرس موریانهها، چه به روزگار مسجد، آوردهاند. از همه تلختر اینکه، عصرهاى جمعه، کمتر دلمان مىگیرد.
نمىدانم وقتى این نامه را مىخوانید، کجا ایستادهاید؟ هرجا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیدهایم، چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندى دیگر بگذرد، ندبهخوانهاى مسجد، کمتر شوند. آدمها همه دیرباور شدهاند، و زودرنج. بهانه مىگیرند. مىگویند: «او نیز ما را فراموش کرده است!» اما من مىدانم که شما، همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید.
دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم آمد که باید به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شعمدانیها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا مىکنند. راست مىگوید. از وقتى که مرتب آبشان مىدهم، دستهاى سبزشان را به سوى آسمان گرفتهاند.
هنوز هم تفأل مىزنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. آمد:
دیرى است که دلدار پیامى نفرستاد
ننوشت سلامى و کلامى نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکى ندوانید و سلامى نفرستاد
والسلام
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
امام حسن عسکرى (علیه السلام) می فرماید:
والله لیغیبن غیبة لا ینجو فیها من الهلکة إلاّ من ثبّته الله عز و جل على القول بامامته و وفقه (فیها) للدعاء بتعجیل فرجه
به خدا سوگند که او غیبتى خواهد نمود که در آن از هلاکت رهایى نیابد مگر کسى که خداى عزوجل او را بر اعتقاد به امامت او پایدار و ثابت قدم بدارد و توفیق دهد که دعا براى تعجیل فرجش کند.
ولادت امام حسن عسکری(ع) را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم.
دعا برای ظهور امام زمان یادتان نرود
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج